[ و ما، زخمهایی سربستهایم،
پنهان شده در مدفنی از ترسها،
سوزناک و دردآور،
با لختههایی از خون، زیر پوششی از جنس غم،
و هرگز، سر باز نخواهیم کرد...
این زخمِ سربسته، تا ابدیت، نهان خواهد بود].
.
.تمام ساعاتِ باقی ماندهی روز،
با بیحوصلگی طی شد.با حرفهایی نگفته و نگرانیِ پنهان شده میان چشمانی غمگین...
زمانی که مجددا، به اتاقِ ادوارد برگشت،
اون در درحالی پیدا کرد که روی زمین نشسته و به تخت تکیه زده بود.زانوهاش رو به آغوش کشیده و به نقطهای نامعلوم خیره شده بود.
باد ملایمی از میان پنجره میوزید و پردهی حریر و نازک رو حرکت میداد.
و البته، موهای بلند و زیبای ادوارد...
به نرمترین شکل ممکن، با سمفونیِ باد میرقصیدند.ویلیام به اون نزدیک شد و کنار اون نشست.
ادوارد به سمت اون برگشت و با نگاه معصومش، به اون چشم دوخت.با نگاهی از جنس علاقهای بیکران
از جنس آشوبی دلپذیر
از جنس غمی پرستیدنیو لبخند، بیهیچ پرسشی، به لبهای اون پیوند خورد.
چهرهی ویلیام، انعکاسی از آرامش بود.
آرامشی درست در میان اقیانوسِ پنهان شدهی چشمانِ او...بیهیچ حرفی، سر روی شانهی ویلیام گذاشت و چشمانش رو بست.
ویلیام کمی سرش رو حرکت داد و به سرِ پسر میان آغوشش تکیه کرد.
لمس نرمی بیحد موهای اون روی گونهش، احساس خوبی رو به اون منتقل میکرد.
دست راستش رو حرکت داد و حلقهای از عشق رو دور تن اون پسر ترسیم کرد.
انگشتانش با قدمهایی نوازشگر روی تن ادوارد حرکت میکردند و آرامشی تلفیق شده با ترس رو به اون منتقل میکردند.
آرامشی ناشی از حضور
و ترسی برگرفته از نبودنها...ویلیام، حرفی برای گفتن نداشت.
ذهن اون پر بود از کلمات اما زبانش، بیهیچ حرکتی ثابت باقی مانده بود.اجازه داد احساسِ خوبِ حاکم شده در وجود ادوارد، پابرجا باقی بمونه و کلمات، در حصار آشفتگیهای میان ذهنش در اسارت باشند.
نگران کردنِ اون پسر، چیزی رو حل نمیکرد.
جز اینکه وجود ظریف و آسیبپذیرِ اون رو آزرده میکرد.ویلیام، خودش رو مقصر تمام این اتفاقات میدونست.
مقصر هر چیزی که پیش اومده بود و هر چیزی که ممکن بود در آیندهای نه چندان دور رخ بده.
BINABASA MO ANG
King Of My Heart~L.S[Completed]
Fanfictionو عشق، بی هیچ ریشه ای، می روید در قلبِ تو... بی هیچ نجوایی، فریاد میکشد و حل میشود میانِ سرخیِ رگ هایت... ___ اواخر قرن هجده میلادی. سلطنت...دیدار...مرگ...سرنوشت... و جرقه ی عشقی نافرجام. بهار97