گوشه به گوشه ی قصر، در حال آماده سازی و تدارک برای ورود شاهزاده ی ایرلند بود.
دختر جوانی که سفر طولانی ای رو پشت سر گذاشته بود و حالا، به همراه خدمتکاران و گارد های محافظ، به شهر نزدیک تر میشد.
پادشاه، وزیر و تعدادی از درباریان رو برای استقبال از شاهزاده فرستاده بود و حالا، زمانِ کوتاهی تا شروع مراسم ورود اون، باقی مونده بود.
در این بین ویلیام، مقابل پنجره ی اتاقش نشسته بود و به صدای رفت و آمد ها و شلوغی ها و همهمه هایی که میشنید، توجهی نمیکرد.
میان افکارش دست و پا میزد و تنها نقطه ی نورانیِ میان ذهنش، پسرکی بود که حالا، در اتاق کناریِ اون، روی تخت بزرگش دراز کشیده بود و به طرح های رسم شده روی سقف، خیره شده بود.
بی هیچ فکر و بی هیچ تصوری از سرنوشتی که برای اون، در حال رقم خوردن بود.
ویلیام از روی صندلی بلند شد و به خورشیدِ در حال غروب نگاه کرد.
احتمالا پرنسس تا کمتر از یک ساعت دیگه وارد قصر میشد.
انگشت هاش رو میان موهاش فرو برد و با کلافگی اونها رو عقب داد.
تشویش و اضطراب و حتی عصبانیت، در بند بندِ وجودش رخنه کرده بود و این واقعیت، که در حال حاضر کاری از اون ساخته نبود، بی اندازه روح اون رو آزار میداد.
شروع به قدم زدن داخل اتاق کرد و سعی کرد کمی از آرامشِ از دست رفتهش رو پس بگیره.
اما این کلافگی، چیزی نبود که به این سادگی از اون فاصله بگیره.
آرامشِ اون، در فاصله ای نزدیک، درست با یک دیوار فاصله، اونجا حضور داشت.
به دیوار نزدیک شد و دستش رو روی اون گذاشت و پیشانیش رو به اون تکیه داد.
این آرامش، تنها و تنها با به آغوش کشیدنِ پسری که در فاصله ای نزدیک از اون حضور داشت، پس گرفته میشد.
قدمی به عقب برداشت و بدون اینکه وقت بیشتری تلف کنه، به سمت درب اتاقش حرکت کرد و از اتاق خارج شد.
راهرو خلوت بود.
پس قدم های باقی مانده به سمت اتاق ادوارد رو طی کرد و بعد از اون، تقه ی آرامی به درب چوبی زد.بدونِ اینکه مهلتی برای پاسخ دادن به ادوارد بده، درب رو باز کرد و وارد اتاق شد.
قلب ادوارد با دیدن ناگهانیِ ویلیام به تپش افتاده بود.
روی تخت نیم خیز شد و تلاشش برای نشستن نیمه کاره موند، زمانی که ویلیام به سرعت قدم هاش رو به سمت اون برداشت، دست هاش روی گونه های اون نشستند و لب های تشنهش رو روی لب های اون کوبید.
YOU ARE READING
King Of My Heart~L.S[Completed]
Fanfictionو عشق، بی هیچ ریشه ای، می روید در قلبِ تو... بی هیچ نجوایی، فریاد میکشد و حل میشود میانِ سرخیِ رگ هایت... ___ اواخر قرن هجده میلادی. سلطنت...دیدار...مرگ...سرنوشت... و جرقه ی عشقی نافرجام. بهار97