وقتی صدای بوق ممتد گوشیو شنیدم دوباره تماس گرفتم و پامو بیشتر روی پدال گاز فشار دادم و فقط تو دلم دعا میکردم زین خوب باشههرثانیه واسم مثل هزار سال میگذشت انگار خیابونا کش میومدن و نمیزاشتن من به مقصد برسم لعنت به این خیابونا که همیشه ترافیکه
ماشینو وسط خیابون ول کردم و فقط دوییدم ، وقتی رسیدم زنگ درو فشار دادم ، اما هیچی ، انگار هیچکس نبود ، قلبم داشت وایمیستاد ، زنگ ، زنگ اما هیچی
دیگه داشتم دیوونه میشدم نکنه بلایی سرخودش اورده باشه ،
لعنت بهت نایل ، لعنت ...بغض گوشه گلوم داشت خوردم میکردم ، من کم طاقت تر از اون چیزی شدم که بتونم اینو تحمل کنم
رفتم پشت در خونش : < زین ، زین فقط این درو باز کن و بزار برات توضیح بدم >
اشکام رو صورتم ریخت ولی هیچ توانی برای پس زدنشون نداشتم ، رو زانوهام نشستم و فقط گریه کردم
یهو در باز شد و زین با قیافه خیلی داغونی پشت در ظاهر شد ، بلند شدم و تو چشماش زل و زدم خواستم حرفی بزنم ولی ...
نفرتی که توی چشماش بود قلبم رو شکست
ز: < برو نایل ؛ لطفا برو >
نه ، نه اون اصلا حق نداره با من اینکارو بکنه
ن: < زین گوش کن لطفا >
درو تو صورتم بست اما پامو گذاشتم بین در و هلش دادم و رفتم داخل
ن : < زین لعنتی گوش کن ، اره ،اره من یه اشتباه خیلی بد کردم و یادم رفت ، میدونم گند خیلی بزرگی زدم اما لطفا ببخش منو >
ز : < یادت رفت ، به همین راحتی ؟ من انقدر برات مهم بودم ؟ بیا ، بیا تو و ببین باهام چیکار کردی >
دستمو کشید با خودش و برد سمت پذیرایی خونش
فاک ، این از چیزی که فکر میکردم خیلی بدتره ، کل خونش رو داغون کرده و باعثش فقط منم
توی ذهنم فقط و فقط دنبال کلمات بودم تا بتونم گند بزرگی که زده بودم و جمع کنم اما اشکهای زین مانع از همه چیز شد
اون داشت حگریه میکرد و من فقط من باعثش بودم ، باید یکاری میکردم
ن : < زین متاسفم >
ز : < نایل بروووووووو >
با شدت بیشتری گریه میکرد و من هیچکاری ازم ساخته نبود
ن : < من ... >
ز : < محض رضای خدا بزار تنها باشم نایل >
با حسِ یه درد بزرگ توی قلبم از خونه اومدم بیرون ،
خودمو رسوندم پشت در خونم و کلید و انداختم و در و باز کردم و با اولین حرکت خودمو پرت کردم روی تخت ، بغضی که توی کل مسیر لهش کرده بودم داشت از درون میخورد منو
YOU ARE READING
Please Don't Leave (Ziall)
Fanfictionنایل :«زیــــــــــن؟؟» وایستاد ولی برنگشت نایل :«زین خواهش میکنم نرو.. لطفا» خیلی آروم برگشت و با چشماش که به خاطر اشکی که توشون جمع شده بود برق میزدن نگام کرد و گفت زین :«نمیتونم نایل.. متاسفم» و سریع برگشت که بره ولی با صدای دادم متوقف شد نایل :...