شآید چند هفته بود که از بچه ها بی خبر بودم و فقط رابطمون شده بود در حد چندتا زنگ ...
از زین بی خبر بی خبر نبودم اما ندیده بودمش و دلم پر میکشید واسه یه لحظه دیدنش ...
میدونستم داره رو البومش کار میکنه و خیلی سرش شلوغ شده بود ...
پس نباید خیلی مزاحمش میشدم ...منم کارم شده بود پرستاری از شان و بردن و اوردش از فیزیوتراپی و تحمل اخلاقای گندش ...
حالا وضع پاهاش بهتر بود ، یعنی میشد امیدوار شد که بتونه راه بره ...ولی رفتاراش هرروز داشت بدتر و توهین امیزتر میشد ولی به هرحال چاره ای نبود ...
اون باهمین گنددماغ بازیاش داداش کوچولومه ...از وضعیت موجود خسته بودم و میدونستم به یه استراحت طولانی نیاز دارم ...
پس بهتر بود که شان مدتی بره پیش خانوادش ...تامنم حداقل بتونم یه مسافرت کوچیک برم و بعدش کار رو آهنگامو شروع کنم ...
تو خونه نشسته بودم و گوشیو بالا پایین میکردم که زنگ خورد ...
ن:< هری ، چطوری ؟>
ه :< سلام ستاره سهیل ، چطوری ؟>
ن :< هی تیکه ننداز ، خوبم >
ه :< زنگ زدم بهت بگم فردا شب من و لویی یه مهمونی راه انداختیم ، با شان بیا >
ن:< چقدر زود خبر دادی اخه لعنتی >
ه :< لوس نشو خیلی یهویی شد >
ن :< اکیمیبینمت >گوشیو که قطع کردم خوشحال بودم ...
بالاخره یه برنامه جدید و دیدار پسرا ...
میدونستم زینم میتونم ببینم ...شان رو مبل دراز کشیده بود و داشت کانالارو بالا پایین میکرد
باید بهش میگفتم و اونم خبردار میشد و تصمیممیگرفت که میخواد بیاد یا نه ...ن:< هی شان باید یه چیزی بهت بگم >
ش:< بگو ؟>مطمئن بودم اگر الان سالم بود میتونستم بخاطر این لحن صحبت کردنش خوردش کنم ...
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم ...
ن:< فردا شب مهمونی خونه هری ، ماهم دعوتیم >
ش:< خب ، دیگه کیا هستن ؟>
ن:< همه >امیدوار بودم وقتی میگم همه متوجه بشه که یعنی زین هم هست ...
ش:< پس یعنی زین هم هست ؟>
ن:< شک نکن >
ش:< چرا فکر میکنی باوجود اینکه زین هم هست من باید بیام تو اون مهمونی لعنتی ؟>
ن:< من هیچ اجباری به اومدنت ندارم پسر>
ش:< و چرا فکر میکنی تو باید بری ؟>
ن :< چون تو برای من تصمیمنمیگیری >بحثو بیشتر ازاین ادامه ندادم و رفتم طبقه بالا تا کار روی اهنگ جدیدم رو که نوشته بودم ادامه بدم ...
شاید بهتر بود فردا برای بچه ها اجراش میکردم
تا نظر اونارو هم بدونم راجع بهش ...غرق توی کار بودم که یهو متوجه الارم گوشیم شدم اصلا متوجه گذر زمان نشدم و حالا شب شده بود ...
گوشیمو برداشتم و دیدم یه پیام از زین ..
YOU ARE READING
Please Don't Leave (Ziall)
Fanfictionنایل :«زیــــــــــن؟؟» وایستاد ولی برنگشت نایل :«زین خواهش میکنم نرو.. لطفا» خیلی آروم برگشت و با چشماش که به خاطر اشکی که توشون جمع شده بود برق میزدن نگام کرد و گفت زین :«نمیتونم نایل.. متاسفم» و سریع برگشت که بره ولی با صدای دادم متوقف شد نایل :...