Part.7

441 91 32
                                    

((از زبان شان))

چیزیو که میدیم باورم نمی شد... همش چرت و پرته محض بود

اونا چطوز میتونن این مضخرفات رو درباره ی زین منتشر کنن آخه

آهی از روی افسوس کشیدم و از صفحه ی مجله ی the sun خارج شدم و زیر لب زمزمه کردم

ش :«احمق ها»

وارد تلگرام شدم نگاهی به چت ها و کانتک هام کردم...

همینجوری که داشتم کانتک هامو بالا پایین میکردم چشمم به اسم zayn خورد

مطمعن نبودم ولی تصمیم گرفتم بهش ‌پیام بدم

ش :«هی زین»

ز :«هی»

ش :«من همین الان خبرهارو خوندم و واقعا متاسف شدم اونا همشون یه مشت احمقن-_-»

ش :«‌بعد از همه ی این قضایا.. تو حالت خوبه؟»

ز :«به تو مربوط نیست سرت به کار خودت باشه مندز»

ش :«هیییی من فقط نگرانت شدم»

ز :«من به نگرانی تو احتیاجی ندارم»

ش :«من واقعا نمیفهمم مشکله تو با من چیه؟»

ز :«میخوای بدونی هان؟ باشه بهت میگم»

ز :«حالم ازت بهم میخوره.. حالم از اینکه چجوری همیشه ادای آدم خوبارو در میاری بهم میخوره حالم ازینکه اینجوری برای خودشیرینی پیش نایل بهم پیام دادی بهم میخوره حاام ازینکه جای منو تو زندگیش گرفتی بهم میخوره.. حالا فهمیدی چرا باهات مشکل دارم هان؟»

ش :«میدونی چیه؟؟؟ تو یه عوضی ای»

صفحه ی گوشیو بستم و با حرس روی کاناپه پرتش کردم

اون یه عوضیه به تمام معناس من فقط بهش پیام دادم که حالشو بپرسم و اون سان آف بیتچ...

نفسمو با حرس بیرون دادم

باورم نمیشه اون فک میکنه من باعث شدم از نایل دور بشه

تنها کسی که مقصره این قضیه ست خودشه

هه.. حتی من برای درست کردن دوستیشون تلاشم کردم و اون اینجوری با من حرف ‌میزنه.. عوضی

((از زبان نایل))

صدای زنگ در خونرو شنیدم و به سختی از روی کاناپه بلند شدم

به سمت در رفتم و بازش کردم و با دیدن چهره ی شخص روبروم..

نمیتونم انکار کنم که دلم براش تنگ شده بود

ه :«سلام نایل»

ن :«سلام»

درو بیشتر باز کردم و کمی از جلوش کنار رفتم

ن :«بیا تو»

سرشو تکون داد و داخل شد

ه :«تغییر دکوراسیون دادی»

ن :«آره اینجوری بهتره به نظرم»

هری لبخند کوچیکی زد و نگاهی دیگه به کاغذ دیواریای مشکی کرد

ن :«قهوه میخوری؟»

ه :«اره مرسی»

ن :«خواهش میکنم»

با دستم به مبلا اشاره کردم و گفتم

ن :«تو بشین من الان میام»

و به سمت آشپزخونه رفتم

با دوتا ماگ قهوه برگشتم و یکیشو جلوی هری و یکیشو جلوی خودم گذاشتم

بعد ازینکه نشستم دستمو دور ماگم حلقه کردم و بهش چشم دوختم و منتظر شدم شروع کنه

انتظارم زیاد طول نکشید و همینجوری که دستشو تو‌ موهای فرش میکرد گفت

ه :«نای.. من امروز اومدم اینجا که ازت بخوام.. فراموش کنی هر اتفاقیو که افتاده و مارو ببخشی.. درسته که انجام دادنش برات سخته میدونم.. اما الان ۵ ماهه که ازش میگذره و .. من یعنی ما دلمون برای دورهمی هامون و تایم هایی که باهم میگذروندیم تنگ شده.. دلمون برات تنگ شده نایلر.. خواهش میکنم نزار بیشتر از این بینمون فاصله بیوفته»

اون درست میگه الان ۵ ماه که میگذره
راستیتش متوجه نشدم این همه وقت گذشته و اونم احتمالا به خاطر وجود شان بوده

من و اون بعد از اون قضیه باهم صمیمی تر شدیم و تمام تایممونو باهم میگذروندیم

شاید اگه اون نبود این زمان خیلی سختتر برام میگذشت

همچنین شاید این انقدر طول نمیکشید و بعد از یه هفته میبخشیدمشون چون واقعا دوریشونو نمیتونم تحمل کنم

ولی الان اینو میدونم که دلم در حد فاک براشون تنگ شده و منم نمیخوام بیشتر از این بینمون فاصله بیوفته پس...

بلند شدم و ‌رفتم کنارش نشستم و گفتم

ن:« منم همینطور هز»

حس میکنم یه برقیو تو چشماش دیدم.. ادامه دادم

ن :«منم دلم براتون تنگ شده»

با تموم شدن حرفم هری دستاشو باز کرد و منم همینطور و بعد از یک سال من دوباره طعم آغوش برادرانشو چشیدم

بعد از اون هری زنگ زد لویی و لیام و بهشون گفت بیان اینجا

وقتی بهشون گفت من بخشیدمشون و الان همچی قراره مثل قبل بشه مطمعنم صدای هیجان زده ی لیام و لویی رو شنیدم که با صدایی بلند ازش میپرسیدن داره حقیقتو میگه یا نه

و همچنین هزا که گوشیو از گوشش فاصله داد و خنده ی ریزی کرد و برای من ابروهاشو به معنی اینکه "نگاه کن‌" بالا انداخت

خنده ی آرومی کردم و با خودم فکر کردم

"من واقعا دلم براشون تنگ شده"

❤❤❤❤❤

میدونم بعد از اینهمه مدت خیلی کم بود... ساری واقعا:'(
بجاش قول میدم آخر هفته چندتا پارت طولانی آپ کنم-.-
و اینکه من عاشق کامنتاییم که میزارید*-*
‌پلیززززز.. لطفا نظرتونو برام بنویسید
لاو یو آل😌💕

Please Don't Leave (Ziall)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang