Part.10

520 81 25
                                    

((از زبان لیام))

در اتاقشو بستم و اومدم بیرون با بالا آوردن سرم پسرارو دیدم که با چشمای نگران بهم زل زده بودن و منتظر بودن تا قضیه رو براشون تعریف کنم

با سر به مبلا اشاره کردم و ازشون خواستم اونجا بشینیم.. چون نمیخواستم زینو بیدار کنیم یا حرفامونو بشنوه

تا نشستیم لویی پرسید

لو :«چه اتفاقی افتاده بود لیام؟»

نفسه عمیقی کشیدم و جواب دادم

لی :«دیشب رفته بوده کلاب و وقتی داشته برمیگشته چند نفر ریختن سرش و»

مکثی کردم و ادامه دادم

لی :«زدنش..»

هری هینی کشید و دستشو روی دهنش گذاشت

لویی چندبار پلک زد و جوری که انگار نمیتونه باور کنه سرشو به چپ و راست تکون داد

لو :«ولی.. چرا؟»

سرمو از روی تاسف تکون دادم و گفتم

لی :«بهش گفتن تروریست‌.. چون که اون مرده تو مراسم ama رو زده»

هری دستشو تو موهاش کرد و کشید و گفت

ه :«الان حالش چطوره؟»

سرمو پایین انداختم و گفتم

لی :«خوب نیست.. »

لویی ترسیده به سمتم خیز برداشت و گفت

لو :«چرا؟ آسیب جدی ای دیده؟»

سرمو به چپ و راست تکون دادم و گفتم

ز :«نه حاله جسمیش خوبه حاله روحیش خوب نیست تو اتاق که بودم سراغ نایلو ازم گرفت و پرسید اونم اینجاست یا نه»

هری نفسشو کلافه بیرون داد و گفت

ه :«تو چی بهش گفتی»

ل :«هیچی ولی خودش متوجه شد..»

ه :«چطور؟»

ل :«وقتی دید چیزی نمیگم پشتشو بهم کرد و با صدایی که بغض داشت..»

چشمامو روی هم فشار دادم ادامه دادم

ل :«بهم گفت برم بیرون و تنهاش بزارم»

لویی بلند شد و همنیجور که تو گوشیش شماره ای وارد میکرد گفت

لو :«من همین الان بهش زنگ میزنم و میگم چه اتفاقی افتاده.. اصلا.. اصلا بهش کل واقعیت رو میگم.. میگم هر حرفی که زین بهش زده کسشعر محض بوده.. میگم اون مجبور بوده و خودش نخواسته که ترکمون کنه»

با صدایی که بغض داشت ادامه داد

لو :«میگم هیچ کدوم از حرفایی که زده حقیقت نداشتن»

با تموم شدن جملش قطره اشکی از گوشه چشمم پایین افتاد

دیگه نتونستم تحمل کنم و به سمتش رفتم و بغلش کردم و اونم دستاشو بالا آورد و دورم حلقه کرد و ثانیه ای بعد هری بهمون ملحق شد و هر سه خیلی آروم به خاطر جدایی برادرامون اشک میریختیم

Please Don't Leave (Ziall)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon