چند روزی بود که از اون ماجرای لعنتی گذشته بود و زین اصلا درست و حسابی باهام حرف نزده بود ،
یجورایی داشت ازم فرار میکرد و سعی میکرد اصلا باهم روبه رو نشیم ، شان هم زنگ و پیام های پشت سر هم میفرستاد ، اصلا نمیخواستم جوابشو بدم ،
یعنی نمیدونستم چی بگم ، خیلی زیاد شوکه بودم ...
دو روزی بود با منیجمت حرف زده بودم و گفته بودم میخوام برم خونه خودم و اونم دنبال یه جای مناسب واسم بود ، باهام تماس گرفت و گفت یجای خوب واسم پیدا کرده و قرار شد عصر برم و ببینم ...اصلا نمیخواستم از پیش زین برم اما اون بارفتارش یجورایی داشت مجبورم میکرد ،شایدم واقعا همین رو میخواست ...
خونرو رفتم و دیدم ، باخونه قبلی خودم خیلی تفاوت نداشت و تنها خوبیش این بود که خیلی زیاد از شان فاصله داشت ، من همینو میخواستم و حالاهم بهش رسیده بودم ، فاصله گرفتن از شان ...
مطمئنم که من هیچوقت نمیتونم با دیدِ دیگه ای به شان نگاه کنم چون اون مثل یه دوست خوب و یه برادر کوچولو واسه من بود و از همه مهم تراینکه من به کسه ای دیگه ای جز زین نمیتونستم فکر کنم ...
موضوع خونرو حل کردم و میدونستم باید برگردم خونه قبلیم تا یه سری از وسایل مورد نیازمو بردارم ...
وقتی رسیدم دعا دعا میکردم با شان روبه رو نشم اما متاسفانه وقتی رسیدم اون داشت ماشینش رو پارک میکرد پس منو دید ...
سعی کردم نادیدش بگیرم و برم اما صدام کرد ...
ش :< نایل ...>
نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم با تردید جوابشو دادم ...
ن:< بله؟>
ش:< اینجا چیکار میکنی ؟>
ن:< اومدم یه سری وسایلمو ببرم >
ش:< پس نمیخوایی برگردی خونت و قراره تاابد پیش اون زین فاکی بمونی ، اره؟>حسادت و عصبانیتو توی وجودش میدیدم ...
ن:< من میرم به خونه جدیدم>
ش:< خونه جدید؟ کجاست؟ من ادرس ندارم ، تواز من خیلی دوری؟>نمیخواستم این بحث بیشتر ادامه پیدا کنه پس درو باز کردم تا برم تو خونه ...
شان پشت سرم اومد تو و اجازه نداد درو ببندم ...
ش:< باتوام نایل، تواز من دوری ؟>
ن:< اره شان ، خیلی زیاد ، هم از تو ، هم از زین>
ش:< تو حق نداری اینکارو بکنی میفهمی؟>لحن حرف زدنش جالب نبود و داشت با داد این کلماتو بیان میکرد ، تقریبا این رفتار از شان اروم بعید بود ...
ن:< شان واقعا نمیخوام بحثو ادامه بدم بهتره بری دنبال کارت >
همونطور که میرفتم طبقه تا وسایلمو جمع کنم این کلمات رو هم بیان کردم ...
ش:< نایل من بهت این اجازرو نمیدم >
واقعا عصبانی شده بودم و هلش دادم و گفتم :
ن:< توکی هستی که بخوایی به من بگی که چیکار کنم و چیکار نکنم ؟>ش:< من کسی نیستم اما تو نرو ، بمون اینجا ، اگه بخاطر ندیدن من میری یاور کن کاری میکنم که منو نبینی اما بمون >
اشک توچشماش حلقه بسته بود و هنوزم مثل قبل نمیتونستم ناراحتیشو ببینم ، اما میدونستم اگه بخوام باهاش خوب رفتار کنم فکرای مختلفی میکنه ...
ناراحتیشو نادیده گرفتم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم اما اون تو یه ثانیه بهم حمله کرد و کل وسایلمو از دستم پرت کرد زمین ...
ن:< چه مرگته شان؟>
ش:< وقتی میگم حق نداری بری یعنی نداری بفهم >
حالا ازش ترسیده بودم انگاری و نمیدونستم باید چیکار کنم ...نشستم رو زمین و شروع کردم به جمع کردم وسایل ...
ن:< توواقعا فاکی ترین و احمق ترین ادمی هستی که تو زندگیم دیدم >
روبه روم نشست رو زمین و شروع کرد به گریه کردن ، وسایلو گذاشتم یه گوشه و نشستم جلوش و صورتشو گرفتم تو دستام ...
ن:< هی پسر بس کن ، اینکه من برم و دورباشم واسه هممون بهتره ،خیلی بهتر>
ش:< نه نایل ،اینجوری خوب نیست ، من نمیتونم ، من میمیرم ، بمون اینجا باور کن هیچوقت منو نمیبینی >روی سرشو بوسیدم و وسایلمو جمع کردم و رفتم پایین ، دنبالم با گریه دویید اما واقعا فایده نداشت ، جلوی در واستاده بود و اجازه رفتن بهم نمیداد ، اما من باید مقاومت میکردم ، هلش دادم اونور و سوار ماشین شدم ، اخرین نگاهو بهش کردم و دیدم جلوی در نشسته و گریه میکنه ...
توی مسیر صورت شان برای یک لحظه هم از جلوی چشمم نمیرفت کنار ، من دلشو شکستم اما این براش بهتره خیلی بهتر ...
باید یه سرم میرفتم خونه ی زین ، وقتی رسیدم زین رو کاناپه دراز کشیده بود و کانالای تلویزیون رو بالا پایین میکرد ،
منو که دید با لحن خیلی سردی فقط بهم سلام داد ...
جوابشو دادم و بدون هیچ حرفی رفتم طبقه و بالا و سریع وسایلمو جمع کردم و اومدم ...منو که دید مثل ادمی که بهش برق وصل کردن از جاش پرید و دویید سمتم ...
ز:< کجا؟>
ن:< خونه خودم ، دیگه بیشتر ازاین اینجا نمیمونم>
ز:< چرا؟ >
ن:< چرا نداره ، باید برم >
ز:< نایل این چرت و پرتا چیه میگی؟ هر لحظه ممکنه خطر تهدیدت کنه ، یادت رفته اون لعنتیا چه بلایی سرت اوردن ؟ تو تازه تازه حالت داره خوب میشه ، من بخاطر خودت میگم >
ن:< بس کن زین ، هیچ کدومتون بخاطر خود من نمیگین ، نه تو نه اون شان لعنتی >حالت صورت زین کاملا تغییر کرد و حالا میتونستم تک تک رگای گردنشو بشمرم ، شاید مطرح کردن قضیه شان خیلی کار درستی نبود ...
ز:< شان؟ تواون لعنتی رو دیدی ؟!>
ن:< نه ، نه ، یعنی اره ، اما اصلا اون چیزی که فکر میکنی نیست >
ز:< برو نایل ، برو ...>
ن:< زین اجازه بده توضیح بدم >
زین داد زد و گفت برووووووو لعنتی ...توی صورتش هیچ حسی نبود جز عصبانیت ...
بدون هیچ حرفی اومدم بیرون و سوار ماشین شدم ...
این بازی انگار برای من دو سر باخت بود ...
فقط باخت ...
.
.
.خب ، خب من برگشتم ...
با پارتی جدید و هیجانی ...
به نظرتون این دوئل رو کی میبره ؟!
شان یا زین ؟😈
YOU ARE READING
Please Don't Leave (Ziall)
Fanfictionنایل :«زیــــــــــن؟؟» وایستاد ولی برنگشت نایل :«زین خواهش میکنم نرو.. لطفا» خیلی آروم برگشت و با چشماش که به خاطر اشکی که توشون جمع شده بود برق میزدن نگام کرد و گفت زین :«نمیتونم نایل.. متاسفم» و سریع برگشت که بره ولی با صدای دادم متوقف شد نایل :...