بعد از ظهر بود و حوصلم خیلی سررفته بود ...
زینرفته بود تا به کارهاش برسه و من تنها مونده بودم تو خونه ، اینجا و نزدیک زین بودن برام حس فوق العاده ای بود ولی من باید دنبال خونه باشم و نمیتونم تا ابد اینجوری زندگی کنم ...کلافه تر و کسل تراز اون بودم که بتونم بمونم خونه تنها هم نمیتونستم برم بیرون چون ماشینم مونده بود خونه ...
راستی شان ...
خیلی وقته ازش هیچ خبری ندارم و اصلا نمیدونم چیکار میکنه ...پس گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدم ...
ن:< هی شان ، چطوری ؟! >
ش:< ستاره سهیل ، تو خوبی ؟>
ن:< خوب ، اگه برنامه ای نداری و ازادی شام بریم بیرون...>
ش:< باشه پسر من زود میام دنبالت خونت>
ن:< نه من خونه زینم بیا اینجا>
ش:< اوه ، اونجا؟! باشه منمیام>مکالمم که تموم شد بلند شدم و توی اینه به خودم نگاه کردم ، قیافم خیلی پریشون شده بود و زیر چشمام گود شده بود ، بااین قیافه نمیتونستم برم پس یه دستی به سر و روی خودم کشیدم ولی لباس نداشتم ، پس باید برم سروقت کمد زین ...
کمدشو که باز کردم جا خوردم ، چقدر این لباسا مثل برای من نیست ولی مجبورم ...
پس یه جین مشکی و یه بلوز مشکی پوشیدم ...
ادکلناش رو هم بو کردم ، بوی زین کل وجودم و گرفت و حس کردم چقدر دلم براش تنگ شده ...چندتا پیس به خودم زدم و دیگه شان هم رسیده بود پس رفتم پایین و تا درو باز کردم زین جلوی در بود ...
ز:<جایی میری؟>
ن:< خب اره ، با شان میرم بیرون>
ز:< شان؟!؟! برو خوبه>
ن:< راستی زین ، من لباساتو قرض گرفتم>
زین خندید و گفت :< اره میبینم ، چقدرم اندازته>
خندیدمو و داشتم درو میبستم که زین داد :
ز:<نایل لطفا مست نشو وحواست باشه>باشه بلندی گفتم و در و بستم اومدم بیرون ...
شان تو ماشین نشسته بود و منتظرم بود ،سوار شدم ...
ن:< چطوری پسر؟>
ش:< خوب ، میومدی حالا دو ساعته اینجام>
ن:< غر نزن ...>
ش:< هیچ معلومه تو کجایی؟ چرا اینجایی؟ چرا لباسای خودتو نپوشیدی؟ این سر ووضع چیه؟>
ن:< شان نفس بکش و بزار رسیدیم برات همه چیو توضیحمیدم>شان گازشو گرفت ، کل مسیر و تو سکوت طی کردیم و فقط صدای موزیک تو ماشین پخش میشد ...
شان مثل همیشه نبود و رفتارش عجیب شده بود شاید من اینجوری حس میکردم اما مطمئنم که هیچوقت باهام اینجوری نبود...
ذهنم خیلی مشغول حرف زین بود چرا باید مست کردن من براش مهم باشه و اهمیت بده به این موضوع ، شاید بخاطر اتفاق شب قبل بود ...
هرچقدر فکر میکردم نمیتونستم بفهمم ...با صدای شان به خودم اومدم که میزد به شونم ...
ش:< هی نایل کجایی ؟ پیاده شو رسیدیم>
ن:< چی ؟ اهان ، باشه باشه>
YOU ARE READING
Please Don't Leave (Ziall)
Fanfictionنایل :«زیــــــــــن؟؟» وایستاد ولی برنگشت نایل :«زین خواهش میکنم نرو.. لطفا» خیلی آروم برگشت و با چشماش که به خاطر اشکی که توشون جمع شده بود برق میزدن نگام کرد و گفت زین :«نمیتونم نایل.. متاسفم» و سریع برگشت که بره ولی با صدای دادم متوقف شد نایل :...