🌵تراریوم هفت🌵

578 172 14
                                    

اگر دوسش داشتین ستاره یادتون نره *-*

در اتاق رو محکم بست. هیجان داشت . سوهوی دوست داشتنیش پشت به در اتاق ، روی تخت مچاله شده بود.

- بکهیونا بب...بخــشیــ...د که مـُز...زاحم..ــِت شدم.

به تخت نزدیک تر شد. سوهو فکر میکرد بکهیون توی اتاقه اما اشتباه میکرد . همون کسی که بخاطرش بی قرار شده بود و مست میکرد تا بتونه دوریش رو تحمل کنه ، توی اتاق بود.

ییشینگ عاشق صدای خش دارش بود وقتی اینطوری مست میکرد.
با وجود اینکه بارها بهش تذکر داده بود که وقتی من نیستم مست نکن ولی هر بار سوهو پشت گوش مینداخت ...

البته یی شینگ امشب قصد نداشت سرزنشش کنه یا سر این چیزا بیشتر از قبل حرص بخوره ....

یی شینگ امشب میخواست طوری سوهو رو به آغوشش بکشه تا دیگه جزئی از بدنش بشه و دیگه نتونه جایی بره ؛ مگه اینکه یی شینگ مرده باشه.

روی تخت نشست ولی خب بازم سوهو پشت بهش بود.

-بکهیونااا... میدونم ... میفهمم ... قبول دارم ... حتـی اگـــه تا آخر عمرم هم التماســـش کنــ...نـَم و بازم قبول...لـَم نکنـ ...ـــه ... بازم بهش حق میدم .....ولی بخدا این .... این به این معنا... نیــست که برام بی ارزش بود...ده ... ن ..نه .... من ... عا ...شقشم ..ف ...فقط ... سهو..ن ... تنها کسیه که برام موند...مونده . فقط چون ..یــَ... تیـــم بزرگ ..ــِش کر...دم وگرنه حاضرم ...ق ...قسم بخورَ ...م که از روزی ..که در ...گیر یی شینگ .... شُـ ...دم تا .... همین ..همـیـ ...ن لحظه هر ثان ... نیه بیشتر ... از قبل ... عا .... عاشقش میشم ...

یی شینگ میدونست ... مدتی میشد که همه ی این هارو فهمیده بود اما دلگیر بود .
از تک روی های سوهو ، از نقش بازی کردناش ، ازاینکه با خراب کردن خودش پیش یی شینگ مثلا میخواست جدایی رو برای هردوشون آسون تر کنه و از همه مهمتر ، بجای اینکه بهش تکیه کنه ، همه چیز رو توی خودش ریخته و الان انقدر ضعیف شده و بخودش آسیب زده.

از نظر یی شینگ هر چی که توی سر و کله ی هم زدن بس بود . امشب واقعا باید همه ی کدورت ها از بین میرفت . الان فقط دوست داشت توی لحن کش دار و صد البته جذاب سوهوش غرق بشه.

یی شینگ دراز کشید و از پشت ، پسر مست و مچاله شده ی روی تخت رو بغل کرد.

مگه میشد سوهو نفهمه که کی از پشت بغلش کرده؟ .... این گرما ..... این آغوش .... حالت بدن .... و صد البته این عطر همه و همه متعلق به یک نفر بود.

- ییشینگا ...
نفس های یی شینگ رو کنار گوشش احساس کرد و بوسه ی ریزی که روی لاله ی گوشش نشست.

- من ...م ...من

ییشینگ وسط حرفش پرید:
- هیسسس ... هیچی نگو ... من همه چیو میدونم ... نمیخواد چیزی بگی ...

CactusDonde viven las historias. Descúbrelo ahora