🌵تراریوم نه🌵پارت۲

985 192 59
                                    


بكهيون كه قول داده بود از كاكتوس هاش مراقبت كنه، پس بدون اونها كجا رفته بود؟ چانيول با يه لبخند تلخ به كاكتوسى كه الان ديگه اسمش "چانيول" بود نگاه مى كرد و دلتنگ ايستاده بود منتظر ردى از بكهيون ....

سه ماه از اون روزى كه چانيول "در به در دنبال بكهيون گشتن " رو شروع كرده بود ،ميگذشت و هنوز هم چانيول در به در دنبال بكهيون بود.

هر جايى كه به ذهن همشون ميرسيد رو گشته بودن اما بكهيونى نبود كه نبود. تقريبا پنج روز از روزى كه چانيول آخرين اميدش رو از پيدا كردن بكهيون از دست داده بود گذشته بود و چانيول ديگه فقط ميتونست آرزو بكنه حداقل بكهيون با دو تا پاى خودش برگرده .

بى حوصلگى و كم حرفى خيلى ترسناكش ، تقريبا همه ى اطرافيانش رو متوجه خودش كرده بود. ديگه از جيجو جم نميخورد همه ى كاراشم اينترنتى توى ويلاى بكهيون كه سه ماهى ميشد تقريبا بنام خودش بود انجام ميداد.

نمى خواست وقتى خبرى از بكهيون مياد ؛ جايى باشه كه بى خبر بمونه پس هيچ جايى نمى رفت . جيجو فعلا تتها جايى بود كه ميتونست اونجا باشه و بهش تعلق داشته باشه.

انرژى و گمان هاى منفى قطعا توى افكار خودش و اطرافيان وجود داشتن اما هيچكدوم نميتونستن راجع بهش حرفى بزنن . باور كردن اينكه بكهيون ديگه بر نمى گرده ؛ براى همشون سخت بود ولى شايد ته دل همشون اين موضوع پر رنگ شده و حاضر بود ؛ براى روزى كه شايد خبرى مى رسيد.

چانيول براى پيدا كردن بكهيون از همه كمک گرفته بود ؛ و توى اين همه ، قطعا پدر و مادر بكهيونم وجود داشتن . آدمايى كه بخاطر بیخيالي هاشون چانيول كم حرص نخورد .

يک هفته قبل اينكه بكهيون غيبش بزنه ، مثل اينكه بارها و بار ها به هردوشون زنگ زده اما هر دو مهلتى براى حرف زدن با بكهيون ندادن و سريع تماسشونو قطع كردن و اين شرمندگى الانشون براى چانيول مثل يک جوک بيمزه بود . پدر و مادر بى عاطفه اى كه سال به سال ياد بچشون نميكنن؟

چانيول هنوز هم نميتونست اونها رو درك كنه و شايد ديدن يه همچين والدينى باعث شده بود قدر پدر و مادر خودشو بدونه ، شايد بجز " بى مشورت با اون از كره رفتن" و "قبول نداشتن گرايشاتش " ، هيچ دلخورى خاصى ازشون نداشت. قبلا با فكر كردن به اين دو تا موضوع واقعا دلش ميشكست اما الان فهميده بود محبت زيادى كه از اون ها دريافت كرده بود ؛ فقط لوسش كرده بوده و دلخورى واقعى يعنى دلخورى ناشى از رفتارايى كه پدر و مادر بكهيون باهاش داشتن.

حتى اگه تا آخر عمرشونم بكهيون بهشون محل نمى داد ، حق داشت . البته اون ها بايد دعا مى كردند حداقل بكهيونى باشه كه محلشون نزاره .

چانيول يك ثانيه بدون فكر كردن به بكهيون و مسائل مربوط بهش ، نگذرونده بود و نبودن بكهيون باعث ميشد مجموع اين اتفاقات ، كنار هم دلتنگيشو چندين برابر بكنه. دوباره اون كابوساى لعنتى برگشته بودن با اين تفاوت كه ديگه خيلى وقت بود چانيول فهميده بود پسر ناشناسى كه توى خواباش ميديده بكهيون بوده و الان هم شب ها داره خواب بكهيون رو مى بينه.

CactusDonde viven las historias. Descúbrelo ahora