🌵تراریوم پنج🌵

708 198 59
                                    

*سلام بچه ها جونم اگه خوشتون اومد وُت یادتون نره!

همه جا پر از درخت بود . توی دیدش جاده ای تاریک بود که فقط با نور ماه ،کمی قابل تشخیص بود. همه جا سرد بود . اما چانیول سرتا سر بدنش، حرکت قطرات عرق رو احساس میکرد. کمی چشماشو ریز کرد. انگار توی دورترین نقطه ای که میتونست ببینه ، شخصی ایستاده بود.

چانیول تپش های قلبش رو توی سیب گلوش میتونست احساس بکنه. قدم های نا مطمئن و آرومی رو شروع کرد . اما کم کم بهش سرعت بخشید . میخواست هر چه سریعتر به آدمی که ته جاده ایستاده بود، برسه .

نزدیک و نزدیک تر شد . بنظر میومد که داره سایه ی اندام یک پسر رو میبینه . فقط چند قدم کافی بود تا چهره ی پسر مشخص بشه ..... و شد !

اون پسر ، همون پسر آشنا بود. همون پسر همیشگی ....
اون پسر .... ناگهان لب های نرم و خوشمزه ای به لب هاش کوبیده شد . حس بینظیری بود . از استرس چانیول چیزی کم نشده بود ولی هیجان هم بهش اضافه شده بود.

تمام نقاط و اجزا و اعضا ی بدنش لرزش خفیفی رو تجربه کردند .
همه چیز وقتی شدید تر ، جدی تر و واقعی تر بنظر اومد که پسر آشنا ، دست هاش رو ، روی گردن چانیول گذاشت .

چانیول به محض اینکه احساس کرد اون خوشمزه ی بی نظیرِ روی لب هاش رو دیگه احساس نمیکنه ، چشمهاش رو باز کرد و لبخندی رو دید که از همه ی تعاریفی که از زیبایی توی ذهنش بلد بود ، زیبا تر بود!

چشمهایی که یقینا عاشقانه مردمک چشمهاشو نشونه گرفته بودند.
پسر دوید. با سرعت می دوید. چانیول وقتی که به خودش اومد و دنبالش کرد ، فاصله ی قابل توجهی با اون پسر داشت.پس سعی میکرد باتمام وجود بهش برسه.

صدای فریاد دردناکی رو شنید و دیگه نمیتونست پسر رو ببینه . دعا دعا میکرد که بخاطر مِه یا سرعت بالای اون پسر و فاصله گرفتنش باشه که نمیتونه اون رو ببینه.

ناگهان ایستاد . نه ! امکان نداشت ! دره ای مخوف و عمیق و تاریک که پر از پوشش های گیاهی ترسناک و غیر قابل تشخیص بود ؛ مقابلش قرار گرفته بود.
_ یا .. هی ... پسر .... کـُ...کـُجـ ا اایی؟
و بعد فقط و فقط فریاد میزد....

ساعت چهار صبح بود. بکهیون به سقف اتاقش خیره بود. دو ساعتی میشد که توی تختش جاگیر شده بود ولی اصلا خوابش نمیبرد.

هی یاد لب های پسر اتاق بغلی میفتاد و بعد چشماشو محکم و از روی خجالت میبست و پتو رو روی سرش میکشید.

ذوق هایی که چانیول از خودش نشون میداد خیلی معصوم بودند و بکهیون با یادآوری ری اکشن چانیول ، اونم وقتی که جواب مثبت گرفته بود ، فقط اروم و بیصدا میخندید.

توی حال و هوا و افکار خودش غرق بود که ناگهان صدای فریادی رو شنید. صدای چانیول بود . بکهیون بی وقفه از روی تخت پرید و نفهمید چطوری خودش رو به بالای سر چانیول رسوند.

CactusHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin