4.حس هاي عجيب

415 17 0
                                    

صبح با يه سروصداي بلند كه از طبقه ي پايين ميومد بلند شدم و زير لبم فحش دادم به اين كه چرا صبح به اين زودي بايد پدرم با يكسري افراد دعوا كنه؟واقعا چرا ؟! چشامو چرخوندم واز رو تخت بلند شدم و رفتم سمت در كه شايد صداها برام واضح تر بشن و خوب خيلي فرق نكرد و خوب چيز خواصي هم نفهميدم.حتما باز يكي از كاركناي شركت كارشو بد انجام داده و داره سرش داد مي زنه و با اين فكر بيخيال اين شدم كه چي ميگن.
سريع رفتم سمت حمام تا از اين قيافه ي داغونم خودم و نجات بدم وارد حمام كه شدم به خودم تو آيينه نگاه كردم و واقا حالم بهم خورد.چشماي پف كرده اي كه معلومه از بيكاري هيچ كاري جز خوابيدن انجام ندادم و موهايي كه از شب تا صبح زيرم عذاب كشيدن و خوب باعث شده قيافه ي افتضاحي ازم درست بكنن.
رفتم سمت دوش آب و بازش كردم و آب داغ از پوست كثيف بدنم پايين اومد و باعث شد يه حس خوب بهم بده.
بعد از يك ساعت تو حمام موندن بالاخره بيرون اومدم و ديدم كه تازه صورتم جون گرفت و قيافم شاداب تر بود،پوستم تميز بود و حس خيلي خوبي داشتم كمي كه دقت كردم ديگه صدايي از دعوا هايي كه قبل حمام بود نمي اومد و خوب خداروشكر كه تموم شد چون اصلا حوصله ي سرو صداي اضافي نداشتم.
بعد از اينكه موهامو خشك كردم و يه لباس راحت پوشيدم رفتم سمت گوشيم وبه اميلي زنگ زدم
"سلام ام چطوري؟" گفتم و به خودم تو آيينه نگاه كردم و براي خودم ادا دراوردم و به حركات خودم خنديدم

"سلام ال من خوبم ولي بعيد ميدونم تو حالت خوب باشه چون داري مثل ديوونه ها مي خندي"گفت و باعث شد بيشتر بخندم

"منم خوبم،واقعا خوبم البته نمي دونم چرا استرس دارم همش حس ميكنم قراره اتفاق بدي بيفته"گفتم و يه نفس عميق كشيدم

"ديوونه شدي دختر؟! آخه تو تو يه خونه كه هميشه در امن ترين حالته چرا بايد يه همچين فكري بكني؟"اميلي گفت

"چه ربطي داشت ام ؟!مگه منظورم از يه اتفاق فقط اينه كه يكي بياد منو بدزده كه داري از امنيت حرف ميزني ؟"گفتم و چشامو چرخوندم با اينكه ميدونم نمي بينه

"عااااا ولي فكر دزديده شدنتم بد نيستاااا!ديگه كسي نيست كه هر روز يه ساعت چرت و پرت بگه"اون گفت و باعث شد بزنم زير خنده

"هيييييي تو واقعا ديوونه اي،واقعا كه لياقت نداري"گفتم و دوباره تو آيينه برا خودم ادا دراوردم.ولي اميلي راست ميگه من جدي جدي ديوونه شدم

"خوب ديگه بسه ديوونم كردي،چي كار داري؟"اون گفت و تازه يادم اومد كه يه كاري داشتم كه زنگ زدم

"اوووو داشت كاملا يادم ميرفت كه كارت داشتم،البته فقط حوصلم سر رفته بود ومي خواستم بگم بيا پيشم "گفتم و آخر حرفمو خيلي لوس گفتم

"پوففف،آخه من نباشم ديگه كي قراره سرگرمت كنه؟،تا نيم ساعت ديگه پيشتم "گفت و باعث شد لبخند بزنم به اينكه اميلي واقعا برام مثل خواهره

"باشه ميبينمت"گفتم

"باي"اون گفت و قطع كرد

اميلي همونطور كه گفته بود نيم ساعت بد اومد پيشم واقعا كلي شاد شدم و اينكه كلي راجب اينكه دنبال يكي ميگرده كه بياد منو بدزده حرف ميزد و ميگفت كه از دستم خسته شده انقد كه سرمو گرم كرده ولي خوب منم فقط به حرفاش مي خنديدم و چشامو ميچرخوند
رو تخت با اميلي نشسته بوديم كه يهو گفتم"راستي اميل داشتم به اينكه يه باند مواد مخدر بزنيم فكر ميكردم"

اميلي سريع برگشت و بهم نگاه كرد و گفت "تو واقعا ديوونه اي اين فكر از كجا رسيد؟!"

"نمي دونم حس مي كنم زندگيم خيلي مسخره و يجوري شده نياز به هيجان دارم "گفتم وديدم كه دهنشو كج كرد و چشاشو چرخوند.اون واقعا فكر ميكنه من باهاش شوخي ميكنم؟
آخه خودمم نمي دونم جدي ام يا نه.آخه كدوم دختري به همچين چيزي فكر ميكنه؟!(من :))

"بيخييال شوخي كردم"گفتم و آروم خنديدم ولي تهه دلم مي دونستم اصلا شوخي نمي كنم
واي خدا من چه مرگم شده؟!

خوب خوب سلام دوستان
اول اينكه نمي دونم كسايي كه داستانو خوندن قصد ادامه دادن دارن يا نه :)ولي خو اگه قسمتاي اول بگذره داستان قشنگ ميشه و اينكه
اين يه داستاني نيست كه مثل همه هري عاشق نشه و "الا" اولين دختري باشه كه هري عاشقش ميشه
پس بخونين چون قراره قشنگ شه :)
مرسي باي
آل د لاو 💚

Passive(Harry styles)+18Where stories live. Discover now