کشتارگاه

8.1K 941 72
                                    

دیوارهای پر از نوشته و یادگاری از هر طرف بهش هجوم میاوردن و انگار در حال خفه شدن بود .
بعد از دو سال هنوز به هیچی عادت نکرده بود . به اون دیوارهای بلند و به اون درهای آهنی عادت نکرده بود .

به کتک خوردن و تحقیر شدن و زخم خوردن .
عادت نکرده بود که موش آزمایشگاهی باشه . هنوز به هیچی عادت نکرده بود .

چند روز بود که نمیتونست تکون بخوره . یکی از نگهبانای ترسناک نخراشیده بهش غذا میداد و کمکش میکرد کارهای روزانه شو انجام بده .
توی این اوضاع همینکه نمرده بود باید خدا رو شکر میکرد اما نمیتونست . نمیتونست از زنده بودن خوشحال باشه وقتی که خیلی از اونایی که میشناخت مرده بودن .‌

حافظه ش دستکاری شده بود و در اثر شوک‌های الکتریکی جزییات زندگیشو نمیتونست به خاطر بیاره .
حتی برای به یاد آوردن کلیات هم باید به مغزش که اینروزا حس میکرد پوک شده ، فشار زیادی میاورد .
از خواهر دوقلوش جیهیون خبری نداشت و دعا میکرد که یه جایی ، یه گوشه ازین اردوگاه زنده باشه .‌

روی زخم بزرگ شکمش دست کشید . نخ های بخیه که بی دقت زده شده بودند رو زیر دستش حس میکرد .
-"لعنتیا چه بلایی سرم آوردن "

نمیدونست جریان چیه و عمل جراحی به این بزرگی رو به چه علت روش انجام دادن . فقط امیدوار بود و از ته دلش از خدا میخواست که زیر یکی از همین آزمایشها قبل ازونکه تبدیل به یک جانور بشه از بین بره .

بعضی وقتها به فرار هم فکر میکرد اما ضعیفتر ازون بود که بتونه بدون کمک راه بره چه برسه به فرار .
به سختی به سمت دیوار چرخید و سعی کرد با ته قاشقی که موقع غذا ، کش رفته بود روی دیوار چیزی بنویسه . باید مینوشت تا فراموش نکنه .
بعد از ساعتی به شاهکار خودش نگاه کرد :" من بیون بکهیون اهل پیونگ یانگ . ‌پسر فراری مخالف دولت کره ی شمالی . به خاطر جرم ‌پدرم همراه خواهر دوقلوم بیون جیهیون دوسال پیش زندانی شدم "

دیوارنگاره ی بکهیون بین صدها نوشته ی دیگه گم شده بود امیدوار بود با یادآوری اینها هویت خودش رو فراموش نکنه .‌

........

سعی کرد بشینه . یک هفته از روزی که به کشتارگاه برده بودنش میگذشت .
کشتارگاه اسم اتاقی بود که عمل های جراحی آزمایشی رو روی زندانی ها انجام میدادن .
این اسم رو خود زندانی ها روی اون اتاق گذاشته بودن ، چون کمتر کسی ازش زنده بیرون میومد و اونهایی هم که زنده بیرون میومدن طی چند روز آینده از بین میرفتن .

اما بکهیون دوام آورده بود و کسی نمیدونست با اون جثه ضعیف چطور این عملهای جراحی بسیار سخت رو تحمل کرده .
خواهرش هم همزمان با اون به کشتارگاه برده شده و بکهیون ، هنوز منتظر شنیدن خبری از اون بود .‌
صدای جیغ در سنگین آهنی تو گوشش طنین انداخت .

⊰ ONE ⊱  🔅ChanBaek,SeKai🔅Donde viven las historias. Descúbrelo ahora