کیونگسو ...... و پایان

3.9K 591 110
                                    


چانیول کنار تخت نشست و سعی کرد بکهیون رو بیدار کنه . اون تقریبا کل روز رو خواب بود و چانیول با نگرانیهاش سوهو رو به مرز جنون رسونده بود ، اما بالاخره سوهو تونسته بود قانعش کنه که بکهیون برای بازیابی قواش به این خواب نیاز داره و تا زمانی که داروها از بدنش دفع نشن حالت خواب آلودگی باهاشه .‌

-" بک .... پاشو ..... بکهیون "
بکهیون بعد از تقریبا بیست ساعت خواب ،  بالاخره تونست چشمهاش رو باز کنه و چهره ی نگران چانیول رو در چند سانتی متریش ببینه .‌
چانیول بهش لبخند زد :" بیدار شدی !!! دلم برات تنگ شده بود "

بکهیون با کرختی نشست و اجازه داد چانیول به موهاش بوسه بزنه .
-"چند ساعت خوابیدم‌؟؟"
چانیول از کیسه خریدش بطری آبمیوه ای رو بیرون کشید و درش رو باز کرد .
"از دیروز عصر تا حالا . بیا یه چیزی بخور"
بطری رو به دست بکهیون داد . بکهیون با تردید آبمیوه رو چشید :" جیهیون چطوره ؟؟"

چانیول سعی کرد موهای شاخ شده ی بکهیون رو مرتب کنه :" خوبه . نسبت به تو و جونگین خیلی بهتره . اما خب زیاد ازون اتاق بیرون نمیاد و هنوزم به جز جونگین کسی رو نمیشناسه "
بکهیون با حرص آبمیوه رو سر کشید :" خوبه . خواهرم دیگه منو نمیشناسه . خیلی خوبه "
چانیول کنار بکهیون نشست .

-" کم کم یادش میاد ، معلوم نیست اونا چیکارش کردن که اینطوری شده . دلم برای جونگده میسوزه خیلی شرایطش ناراحت کننده س "
بکهیون برای خودش تاسف خورد :
-" شرایط منم‌ناراحت کننده س .‌تنها خواهرم‌دیگه منو نمیشناسه ...... تو خواهر داری یول ؟؟"
سوالش انگار ، هر دوشون رو ، متوجه کرد که بکهیون ، هیچی از زندگی چانیول نمیدونه .‌
-"داشتم "

بکهیون پشیمون از سوالی که پرسیده بود ، خجالتزده به بطری آبمیوه ش خیره شد . نمیخواست توی زندگی چانیول تجسس کنه و یا اونو به یاد خاطره های تلخش بندازه .
چانیول بی توجه به خجالتزدگی بکهیون ، توضیح داد :" من یک خواهر و دو تا برادر داشتم .
خواهرم و یکی از برادرام از من بزرگتر بودن و یه برادر کوچیکتر هم داشتم .
همه شون توی قحطی مردن بکهیون .....‌
من آدمیم که مردن همه ی خانواده م رو به چشمم دیدم .....
خوشحال باش که جیهیون زنده س ، حتی اگه تو رو نمیشناسه ، فقط از بودنش خوشحال باش بک "

بکهیون دستش رو روی دستهای گرم‌چانیول گذاشت :" متاسفم نمیخواستم ناراحتت کنم "
چانیول یکی ازون لبخندای مهربونشو به نمایش گذاشت :" ازون موقع خیلی گذشته . دیگه ناراحتم نمیکنه "
دروغ گفت . هنوز با یادآوری اون خاطرات تلخ ، یه جایی توی قلبش احساس درد میکرد .‌
برادر بزرگترش رو به یاد میاورد که اونقدر لاغر شده بود که ازش چیزی جز پوست و استخون باقی نمونده بود و دیگه توانایی حرکت نداشت . گریه های مادرش روی سر پسر کوچیکش وقتی که از دلدرد به خودش میپیچید و اونها پولی برای خریدن دارو نداشتن .

⊰ ONE ⊱  🔅ChanBaek,SeKai🔅Donde viven las historias. Descúbrelo ahora