لبهای تلخ

2.8K 475 50
                                    

توی بیمارستان خبرهای خوبی از جیهیون به گوش نمیرسید به دلایلی که برای دکترها ناشناخته بود و فقط میتونستن به بارداری ربطش بدن ، تمام آزمایشهای جیهیون عدم سلامتی اون رو نشون میدادن .‌
قند و فشار خونش بالا و پایین میشد و خونریزی های پی در پی سلامتشو تهدید میکرد . جیهیون البته ناراضی نبود اگه خونریزی ها باعث سقط بچه میشدن اما این اتفاق هنوز نیفتاده بود .

.......

به جز بکهیون کسی توی اتاق نبود . چانیول در محوطه بیمارستان مشغول قدم زدن بود . جونگده و خواهرش به خونه رفته بودند تا جونگده بعد از کمی استراحت دوباره برگرده .
جیهیون بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش بالاخره تصمیم گرفت که در مورد ماجرای دیشب با بکهیون حرف بزنه .

-"نظرت در مورد جونگده چیه ؟؟"
بکهیون تعجب کرد :" به نظر آدم خوبی میاد .‌چرا میپرسی ؟؟"
جیهیون با خجالت ادامه داد :
-" دیروز گفت که منو دوست داره .‌منم حس میکنم ازش خوشم میاد "
بکهیون یه لحظه سیخ شدن موهای سرش رو حس کرد :" چی میگی تو ؟؟ یعنی چی که ازش خوشت میاد . وضعیت خودت رو نمیبینی ؟؟ الان وقت اینکاراس؟ "
جیهیون با چشمای اشکی رو برگردوند :" پس کی وقت اینکاراس؟؟ نکنه فکر کردی بدبختی من تمومی داره ؟؟ وضعیتم رو نمیبینی ؟؟ همین روزاس که یهویی بیفتم و بمیرم . میخوام قبل مردنم عشق رو تجربه کنم "

بکهیون عصبی گفت :" بس کن . حرف مردن رو بس کن . کی گفته تو قراره بمیری ؟؟ هیچکدوم از دکترا همچین حرفی نزدن . اما من نمیخوام توی این شرایط آسیب روحی هم ببینی . چرا نمیفهمی من چی میگم ؟؟"

........

چانیول توی محوطه با تلفن صحبت میکرد . ده پونزده روز بود که از بابای دو قلوها خبر نداشت .
قرارشون از اول این بود که چند هفته ی اول به خاطر امنیت با هم ارتباط نگیرن .
الان که مشکلات امنیتی تقریبا برطرف شده بود و چانیول مطمئن بود که کسی تعقیبشون نمیکنه ، نمیتونست بابای دوقلوها رو پیدا کنه .
هیچ کدوم از دوستای مشترکشون اطلاعی ازش نداشتن .

در آخرین تماس به یکی از دوستهاش التماس کرد که حتما خبری ازش براشون بیاره .
چانیول به جز اینکه به دوقلوها قول داده بود که اونها رو پیش پدرشون ببره و براش مهم بود که به قولش به بکهیون عمل کنه ، نگران بهترین دوستش هم بود .‌
وقتی برمیگشت ، چند قدم مونده به اتاق جیهیون ، صدای فریاد مانند بکهیون رو شنید :" چرا نمیفهمی من چی میگم ؟؟"
قدمهاشو تند کرد و به اتاق رسید . چهره ی گریون جیهیون و حالت عصبانی بکهیون که خیلی کم دیده بود ، متعجبش کرد .‌
-" چی شده؟؟"

بکهیون بی توجه به چانیول از کنارش رد شد و از اتاق بیرون رفت .
چانیول بیرون اتاق با چند گام بلند ، خودش رو به بکهیون رسوند و بازوش رو گرفت که نگهش داره .‌
-"ولم کن چانیول "
صداش لزون و بغض دار بود .
-" ببینمت "
بکهیون با سری که همچنان پایین بود و چشمهایی که از چانیول میدزدید ، سعی داشت دستش رو آزاد کنه .

⊰ ONE ⊱  🔅ChanBaek,SeKai🔅Donde viven las historias. Descúbrelo ahora