امروز دستهاش آرومن؛
از بین میلههای سیاه رنگ پنجره به بیرون خم شدن و سفیدی و زیباییشون رو به رخ ابرها میکشن...
انگشتهاش رو تن سیاهِ میلهها میچرخن، چطور براش مهم نیست؟!روز اولی که به اینجا اومدم به هیچی دست نمیزدم، اما اون از روز اولی که اومد انگشتهاش رو دور میلههای پنجره پیچید، نه با حرص، نه با نفرت، نه طوری که تلاش به نابود کردنشون کنه!
دستهاش به قدری زیبان که دلم نمیخواد هیچ سیاهیِ کثیفی رو لمس کنن...
اما اون مثل من فکر نمیکنه!
افکارِ اون درست مثل دستهاش زیبان؛
لطیف و زیبا و سفید...
از نظر اون حتی میلهها هم سرگذشتی دارن؛
این پنجره هم همینطور...
گذر زمان و نفرت اُسَرایی که هر وقت به اینجا آورده شدن بهشون چنگ زدن، فریاد کشیدن و برای آزادیشون التماس کردن اینقدر سیاه و کثیفشون کرده؛
دستهای اون فرق داشتن...
دستهای اون حتی با میلههای سیاهی که دلیلِ اسارتشن هم مهربون بودن...خدایا واقعاً متاسفم؛
اما وسط شکنجهگاهی که هیچ ردی ازت نمیبینم، چیزی پرستیدنیتر از صاحبِ اون دستها نیست.