اولین دیدار

1.6K 322 269
                                    

خبرای خوبی بین زندانی ها زمزمه میشه، درست نمیدونم اما انگار ارتش کشور واسه پس گرفتنِ مرزهای از دست رفته و آزاد کردن اُسراش طی این یک سال و چند ماه نیرو جمع کرده؛
این یعنی ما آزاد میشیم، یعنی میتونیم به پاداش صبر و تحملمون، به پاداش زنده موندن و عاشقیمون یه جایی اون بیرون بلاخره همدیگه رو به آغوش بگیریم؛
رویای زیباییه ماه من...

فکر کردن به آزادیمون کنار هم برای من زیبا و آرامش دهنده‌است. حالا با خیال راحت میتونم واسه زندگیمون کنار هم و بیرون از این قفس، خیال پردازی کنم!

خبرها به گوش زندانبان‌ها هم رسیده و با دلیل و بی‌ دلیل شروع به شکنجه دادنمون کردن، انگار میخوان تموم حرصشون رو سر جون و تنِ زندانی‌ها خالی کنن چون احتمالا بعدش دیگه چنین فرصتی گیرشون نمیاد!

یکی از زندانی‌ها از یه زندانبان چیزهایی شنیده، اونا ترسیدن که کشور بعد از آزادیمون به سازمان ملل از طرف ما شکایت کنه، چه افکار خنده داری!
این تنها چیزیه که طی این مدت حتی به ذهنمون هم نرسیده بود!
فقط آزادی مهمه و کنار هم بودن...
حداقل واسه ما که همین مهمه، مگه نه؟
.
.
.
روز موعود فرا رسید، صدای جت‌های جنگی و نارنجک و خمپاره از دور دست‌ها به گوش میرسه، اون بیرون جنگ شده!
کشور قصد داره اول مرزهاش رو پس بگیره، مهم نیست، منتظر میمونیم...
صدای داد و هوار زندانبان‌ها از سلول‌های انتهاییِ زندان به گوش میرسه، دارن اسیرهارو انتقال میدن!

دست‌هات محکم میله‌های پنجره‌ات رو نگه داشتن تا زیر سنگینیِ فضا کمر خم نکنن، انگشت‌های بلندت دور میله‌ها مدام باز و بسته میشن، این یعنی نگرانی...

صدای مهیبی از بیرون به گوش میرسه، انگار دیوار یا سقفی فرو ریخته، چند تانک و ماشین نظامی وارد محوطه بزرگ زندان میشن، تیر اندازی شروع میشه و همه پشت دیوار سلول‌هامون پناه میگیرم، صداهای گوش خراش خبر میدن که بیرون جهنم به پا شده؛
دلم نمیخواد بمیریم...
حالا که تو یک قدمیِ آزادی ایستادیم دلم نمیخواد بمیریم...

سخته اما سعی میکنم به چیزهای خوب فکر کنم، چیزهای خوب به تو مربوط میشن، باید فکر کنم...
باید به تو فکر کنم...

[منو تو آزاد و شاد با پاهای برهنه لب ساحل دست تو دستِ هم قدم میزنیم...]
*صدای خمپاره و فرو ریختن دیوار*

دست هامو روی سرم میذارم و خودمو روی زمین میندازم، باید به چیزهای خوب فکر کنم، باید به تو فکر کنم...

[منو تو تنها باهم روزای تعطیل دوچرخه سواری میکنیم و میزنیم بیرون شهر...]
*صدای خمپاره*

فریاد دردناکی به گوش میرسه!
یه نفر زخمی شده، اون بیرون یه نفر زخمی شده...
به تو فکر میکنم...
به تو
به تو
به تو
به آغوشت، به چشم‌هایی که هیچوقت ندیدمشون و دست هایی که هرگز لمسشون نکردم، نه من به این سادگیا از دستت نمیدم...

Du hast das Ende der veröffentlichten Teile erreicht.

⏰ Letzte Aktualisierung: May 23, 2022 ⏰

Füge diese Geschichte zu deiner Bibliothek hinzu, um über neue Kapitel informiert zu werden!

دوپنجرهWo Geschichten leben. Entdecke jetzt