دیوارِ اسارت

883 282 44
                                    

هوا گرگ و میشه و چیزی تا طلوع خورشید نمونده.
نگاهم به دست‌هات میخ شده، خسته‌ای، بی‌حالی، نیاز به استراحت داری اما دست‌هات رو از پنجره بیرون آوردی تا بفهمم هستی؛
تا بفهمم حالت خوبه...
هیچ چیزی وجود نداره تا با اطمینان اینو بگم، اما مطمئنم که تو حتی افکارم رو میخونی.

ما حتی چهره‌ی همدیگه رو ندیدیم
صدای هم رو نشنیدیم
دست‌های هم رو نگرفتیم
حتی اسم همدیگه رو نمیدونیم
با تعاریفِ بقیه‌ی مردم احتمالا منو تو از غریبه‌هام ناآشنا‌تریم...
اما تو منو بهتر از خودم میشناسی؛
من احساساتت رو بهتر از خودت درک میکنم
ما به هم وصلیم و به هم مربوط میشیم غریبه...

حرکت دست چپت سمتِ پنجره‌ی من حکم تاییدِ تموم افکارمه، میدونم اون چند سانت فاصله‌ی جهنمی هیچوقت به پایان نمیرسه، اما دستم رو سمت پنجره‌ی تو دراز میکنم...
میدونم برای پیروز شدن به همین چند سانت فاصله باید تا آخر عمر تلاش کنیم

اینجا دورترین نقطه‌ی جهانه؛
اینجا هیچ نوری نیست
هیچ خدایی تمنای دست‌هامون رو نمیبینه
هیچ معجزه‌ای اتفاق نمیوفته
هیچ دعایی قبول نیست
و هیچ آرزویی برآورده نمیشه

هیچ دستی به دست دیگه‌ گره نمیخوره و ما محکوم به اسارت نیستیم ماهِ من، محکومیم به شنیدن صدای نفس‌های بغض‌آلود همدیگه، محکوم به تحمل دورترین فاصله‌ی نزدیکِ دنیا فقط از پشت یه دیوار...

کاش دیواری بینمون نبود
منو میله‌های این پنجره، درِ سفت و سنگین این زندون، این لباس یا هر چیزی که برای بقیه حکمِ اسارت دارن، اسیر نکرده!
اسارتِ من دیوار بینمونه و بس...
کاش دیوارِ اسارتم یه جوری خراب میشد، اونوقت دیگه اهمیتی نداشت که چقدر به چشم دیگران اسیر و بیچاره باشم، کنار تو تا آخر دنیا تو همین چند متر جای تنگ و خفه، آزاد ترین مرد دنیا میشدم...

فقط کاش دیواری بینمون نبود...

دوپنجرهWhere stories live. Discover now