موهات

879 285 59
                                    

موهای سرکِشت رو سوار موج نسیم میبینم
بیرون پنجره‌ات، آزاد و رها...
طی یکسال و چند ماهی که اینجام این صحنه بعد از دیدن هر روز و هرثانیه‌ی زیباییِ دست‌هات، زیباترین منظره‌است...

این اواخر دلم خیلی رسوای وجودت شده، دلت اینو خوب میدونه، روزی که بهونه دادم دستشون تا واسه شلاق زدن منو رو به روی پنجره‌ات بیارن حتی فکر اینجاش رو نکردم که چشماتو اشکی میکنم، تموم فکرم این بود که تو هم منو ببینی!

مهم نبود تو چه وضعیتی
مهم نبود با چشمای بسته
میدونستم که این تنها راهشه!
خدا میدونه اون روز چه فکری کردم، هنوزم نمیدونم دقیقا چه قصدی داشتم، میخواستم ببینیم و بیشتر عاشقم شی؟!
یا ببینیم تا یه حق انتخاب داشته باشی؟!
شاید میخواستم بهت بفهمونم چقدر دوستت دارم؟!
یا حس خجالت و سرزدگیِ احتمالیت واسه روزی که من تو رو با اون وضع دیدم از بین بره و یه جورایی با هم بی‌حساب شیم؟!

اما حرکت بعدیِ تو کاملا غیرقابل پیش‌بینی بود، طوری که نمیدونستم چطور باید جبرانش کنم!

دستت رو سمت پنجره‌ی من تکون دادی تا توجه‌ام رو جلب کنی؛
عزیز دل من تو که از همه چیز باخبری، چطور نمیدونی تماشای دست‌هات کار هر روز و هر لحظه‌ی منه؟!
شاید این حرکاتت یه مدل دلبری باشن!
دلبری به روش تو...
پارچه‌ای که تو هوا تکون میدادی افکارم رو پس زد، پارچه رو سمتِ پنجره‌ی من تکون میدادی و انگار میخواستی اونو بگیرم!
گرفتمش و با تعجب به گره ته پارچه نگاه کردم، به محض اینکه گرفتمش دست‌هات سر جاشون نبودن، گره ته پارچه رو بازکردم و چیزی که دیدم باعث جریان پیدا کردنِ شادی وصف نشدنی‌ای تو وجودم شد...
یه دسته مو توی اون پارچه بود...
یه دسته از موهای بینظیر تو...

ثانیه‌ای معطل نکردم و موهات رو نفس کشیدم؛
خدای من چطور ممکنه؟! چطور؟!
چطور موهات تو چنین فضایی که حتی هواش هم آلوده و کثیفه اینقدر عطرآگین و دیوونه کننده‌ان؟!
چطور میتونی اینقدر سخاوتمند باشی؟!
چطور از جزء به جزءِ وجودت واسه خوشحال کردن بقیه استفاده میکنی؟!
یاد حرف‌های اون زندانی افتادم!
تو صدات رو به روح خسته‌ی زندانی‌ها بخشیدی و اونا زبونت رو ازت گرفتن...
نکنه...
نکنه به جرم بخشیدنِ موهات به من سرتو به باد بدی!

دوپنجرهWhere stories live. Discover now