از خودم متنفرم
از دلم متنفرم
از خواستهها و خیالبافیها و رویاهای مسخرهام متنفرم...
آره صورتت رو دیدم
با چشمهای بسته
موهات رو دیدم
یه دسته موی آشفته
صدات رو شنیدم
بهتره بگم فریادهات رو...
اما خدا میدونه که اینطورش رو نمیخواستم...
خدا میدونه که بخاطرش چقدر پشیمونم، چقدر از خودم متنفرم، چقدر حس خفگی دارم...
چند دقیقه بعد از سکوتی که به فضا حاکم شد یکی از زندانیها به حرف اومد:"من اون رو میشناسم"
چشمهایی که بهش دوخته شدن منتظر شنیدنِ ادامهی حرفش بودن.
"تو زندان قبلی هم سلولی من بود، ما هرگز اونو غمگین ندیدیم، اون تمام خانوادهاش رو از دست داده اما روحیهاشو به طرز عجیبی حفظ میکرد، صدای فوق العادهای داشت و هر روز برای زندانیها ترانههای زیبا و امید بخش میخوند، بارها به این دلیل شلاق خورد و شکنجه شد اما دست بردار نبود، صدای اون تنها منبع آرامش تمومِ زندانیها بود، آخر یه روز اونو از سلول بردن و وقتی که برگشت دیگه نمیتونست حرف بزنه، اونا زبونش رو بریده بودن... "
نمیتونستم باور کنم... ممکن نبود... پس... پس بخاطر همین تو هیچوقت حرف نمیزدی؟!
نخواستم ادامهی حرفهای اون زندانی رو بشنوم و دستهامو روی گوشام گذاشتم، خودم رو به یه گوشه از زندان کوچیک و دلگیرم رسوندم تا یه دل سیر به حال بختِ شوم هر دومون گریه کنم...