دستهات میلههای پنجرهات رو گرفتن؛
هوا گرگ و میشه
خیره شدم به ماه که با خستگی، سردی و تاریکیِ شب رو جمع میکنه تا چند دقیقهی دیگه راهی بشه و جاش رو به گرمای طلاییِ آفتاب بده...افکارم دور وجودت میگرده، چند وقته زیاده خواه شده!
نه که دستهات کافی نباشن... نه اصلا!
اما نمیتونم دلم رو واسه بیشتر خواستنت سرزنش کنم.
دلم چشمهات رو میخواد، مهم نیست مشکی، آبی یا هر رنگ دیگهای باشن.
دلم فقط دیدنِ چشمها و حالتِ نگاهتو میخواد...دلم موهات رو میخواد، مهم نیست چه رنگی، چه حالتی، کوتاه یا بلند، دلم فقط عطرِ موهات و حس نرمیِ ابریشم مانندشون رو میخواد...
آره من اینطور تصورت کردم؛
لطیف و زیبا و خوشبو...
و تو قطعا همینی! مگه جز اینم میتونی باشی؟!دلم ابروهات، مژههات، گونههات، لبهات...
دلم تمومت رو میخواد!
تمومِ تو رو خواستن از دنیای بیرحمیها زیادیه، میدونم...
اما حق دارم به جبران زندگیِ از دست رفتهام تو رو بخوام، ندارم؟!دست چپت بیخیالِ میلهی پنجرهات شد و سمتِ پنجرهی من اومد!
تو؛
دستت رو سمتِ من دراز کردی!
میخوای لمسم کنی
میخوای حست کنم
دستم رو سمت دستت دراز کردم، نمیرسه...
لعنتی
لعنتی
لعنتی
دستم به دستت نمیرسه...
دست از تلاش برنمیداری، دست از تلاش برنمیدارم؛
بیفایدهاست... نمیشه...
چهار-پنج سانت فاصلهای که بین سر انگشتامونه پر نمیشه و ما تا ابد اینجا اسیریم...دستم رو عقب کشیدم، دستت هنوز در تلاشه؛
نگاهم رو ازش میگیرم
گونههام گرم و خیس شدن، دلم باید کوتاه بیاد، نه چشمهات نه موهات...
تا وقتی این دیوار بینمونه خواستههای دلم ممکن نیست...دلم تلاش آخرش رو کرد:
"صداش چی؟!"