· قسمت چهارم ·

569 154 20
                                    

یه روز، بکهیون که در به در دنبال معنی “انسانیت” می گشت، توی کتابخونه ی دانشکده گم شد. اون خیلی کم درباره ی اینکه دانشمندا چی رو “انسان” تلقی می کنن می دونست و میخواست یکم بیشتر ازش سر در بیاره تا بتونه و چانیول و هرچی که چانیول هست رو باهاش مقایسه کنه.

خود این کار پیچیده به نظر می رسید اما بعد از جمع کردن بیست تا کتاب مختلف از روان شناسی، جامعه شناسی، انسان شناسی و ادبیات بود که فهمید وظیفه ای که به خودش محول کرده چقدر غیرممکنه. همون موقع، بکهیون تمام کتاب هایی رو که به تکامل انسانها ربط داشتن رو کنار گذاشت چون چانیول بعد از Homo Sapiens //اسم علمی تکامل انسانها// ساخته شده بود

به گفته ی دکارت* ” من می اندیشم پس هستم.”

به گفته ی افلاطون* ” دنیای ما “واقعی” نیست. چیزی که می بینیم واقعی نیست. ما باید به مرحله ی بالاتری از فهم دست پیدا کنیم تا از چیزی که به عنوان حقیقت به ما یاد داده شده پیشی بگیریم.”

با توجه به حرف افلاطون، بکهیون سفرش رو برای مطالعه درباره ی طبیعت انسان شروع کرد و اونجا بود که پیشونیش به کتاب برخورد کرد.

این خیلی زیادی بود.

نژاد بکهیون برای هزاران سال درباره ی خودش و هدف از موجودیتش بحث کرده بود. هیچ راهی برای اینکه بکهیون همه چیز رو یه شبه بفهمه وجود نداشت. تازه اگر به این حقیقت کوچیک اشاره نکنیم که کتابهای بکهیون از روی ترجمه ی نسخه های ترجمه شده، ترجمه شده بود و وقتی بکهیون حتی به برداشتن کتاب های روسو* فکر می کرد، به مرور زمان همه چیز دردناک می شد.

آخرشب، درست قبل از اینکه درهای کتابخونه بسته بشه، بکهیون سعی کرد همه چیز رو کنارهم بچینه. هیچ اشتباهی وجود نداشت. اگر حق با افلاطون باشه و خود “واقعیت”، واقعی نباشه پس چانیول درست به اندازه ی بکهیون واقعیه. چانیول میتونه فکر کنه. احساسات داره و خودش میدونه چی هست. بقیه ی حیوون ها هم میدونن چی هستن؟ اون حشرات کوچیکی که چانیول دوست داره باهاشون بازی کنه میدونن که خودشون حشره ان اما چانیول نیست؟

تا وقتی که چانیول میتونه فکر کنه پس تفکر فقط مخصوص انسانها نیست اما آیا فکر کردن به تنهایی چانیول رو به اندازه ی کافی انسان میکنه؟

دفعه ی پنجم که بکهیون روی کتابهاش آوار شد، یه کتابدار اومد تا چک کنه که بکهیون هنوز نفس میکشه یا نه.

بکهیون هنوز با ناامیدی خودش زنده بود و بدون اینکه چیزی یاد گرفته باشه اونجا رو ترک کرد.

چانیول همیشه وقتی بکهیون از مدرسه بر میگشت اونجا بود. وقتی که بکهیون تکالیفش رو انجام می داد، چانیول ساکت بود و زیاد خودش رو نشون نمی داد. ولی این کمک چندانی به بکهیون نمی کرد: حواس بکهیون به این پرت بود که چانیول داره چیکار می کنه. چانیول عادت داشت حشرات رو از بیرون جمع کنه و بیاره داخل فقط برای اینکه عکس العمل اونها رو وقتی با انگشتای جستجوگرش رو به رو میشن ببینه.

[Completed] •⊱ Absolute Chanyeol ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationWhere stories live. Discover now