- 13

3.3K 290 246
                                    

Harry’s POV

پشت سر زین وارد اتاقی که پدر خوندش و یا همون معلم سابقم بود شدم. سرم پایین بود و مشغول کندن پوست لبم شدم تا وقتی که کنار زین و روبروی تخت سفید رنگ و ساده ای که آقای واتسون روش دراز کشیده بود قرار بگیرم.

دستامو پشت سرم بهم دیگه حلقه کردم و چون نمیدونستم باید چی بگم و دقیقا چکار کنم، ترجیح دادم تا وقتی چیزی بمن مربوط نیست یا ازم پرسیده نشده، ساکت بمونم.
پس تو سکوت به زین خیره شدم. مرد مغرور و جذابی که تقریبا تحت هر شرایطی رفتا نسبتا خشک و خودسرانه ی خودشو داشت، جز اینجا و پیش پدرش.
درست انگار که پدرخوندش مهم ترین داراییش باشه، از لحظه ای که وارد اتاق بیمار شدیم، کنار حالت نسبتا نگران چهره‌ش، لبخند محوی هم داشت.

در جواب سلام آقای واتسون که با لبخند مهربون روی لبای نسبتا چروکیده‌ش به پسرش نگاه میکرد، زین خم شد و دستشو به نرمی بوسید؛ روی صندلی کنار تخت نشست و با علاقه ی عجیبی که یجورایی بنظرم غریب میومد – چون زین تا حالا همچین رفتاری نداشته – بهشون نگاه کردم. و یجورایی کم کم داشتم حس میکردم دل خودمم برای پدرم و اینکه بهم محبت بشه تنگ شده...

همونطور که سرم پایین بود، لبه های پایینی تیشرت خاکستری رنگمو تو دستام گرفتم و باهاش مشغول بازی شدم که صدای مکالمه ی صمیمیشون به گوشم خورد:
- از آخرین روزی که بهت سر زدم لاغر تر شدی پدر. پس این پرستارا برای چی حقوق میگیرن؟

آقای واتسون تو جواب نگرانی زین بی صدا خندید:
× کامان پسر، تو تقریبا یه روز درمیون اینجایی و همه چیو چک میکنی تا چیزی کم و کسر نباشه؛ و فکر نکن یادم رفته که چجوری سر پرستار بیچاره داد زدی که چرا سوپم از حد معمولش یکم داغ تر بوده

با تموم شدن حرفش، همونطور که باقیمونده ی لبخندش روی لبش بود اخم کوچیکی کرد تا جدی بنظر بیاد، که باعث شد مرد جوون‌تر آروم بخنده و سرشو به دو طرف تکون بده:
- سرزنشم نکن پدر، اونم وقتی میدونی از تمام داراییای دنیا برام باارزش تری و حاضرم هرکاری انجام بدم تا حداقل یک هزارم خوبیایی که در حقم کردی رو جبران کنم.

با تموم شدن حرفش، با وجود مخالفتای آقای واتسون، خم شد و پیشونی پیرمردو بوسید که باعث شد ناخوداگاه لبخند کوچولویی روی لبام بشینه.
پس زین ددی مالیک یه همچین بُعد هایی عم داشته و رو نمیکرده.
با این فکر، گوشه ی لبمو گاز گرفتم تا لبخندم کش نیاد و بی هوا نخندم و آبروریزی بشه.

با سرانگشتم نوک بینیمو خاروندم و درحالیکه صاف سرجام می ایستادم، سرفه ی مصلحتی ای کردم بلکه متوجهم بشن و ازون حالت نسبتا سردرگم که باعث میشد احساس کنم یه روح‌ام و وجود خارجی ندارم دربیام!

و خب انگار خیلی هم فکر بدی نبود، چون توجه جفتشون بهم جلب شد و همزمان بهم خیره شدن.
قبل ازینکه زین بتونه عکس العملی نشون بده، آقای واتسون رو بهم لبخند زد و دستشو باز کرد که به سمتش برم:
× اوه هری. متاسفم پسر، متوجه حضورت نشدم. خیلی وقته اینجایی؟

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 11, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Private Teacher [Z.S]Where stories live. Discover now