( جانگ کوک )
دو ساعت از وقتی که برگشتیم گذشته .
یه دوش سریع گرفتم و برگشتم به اتاقک. نمیتونم هیجانم رو کنترل کنم .
تو راه جین رو دیدم که حسابی به خودش رسیده بود ، همین طور هم چند تا از هرزه های جدید رو ، دیگه از هیچ کدومشون خوشم نمیاد ، احساس میکنم یه اسباب بازی جدید پیدا کردم.
نمیخوام بگم اون خیلی خوشگله ولی این دقیقا همون چیزیه که میخوام بگم .
دو ساعته که خوابیده و من فقط دارم نگاهش میکنم ، نمیخواستم بیدارش کنم چون حوصله ی هق هق هاش و صدای مسخرش رو نداشتم ، فقط همین ...
کجا میتونه باشه ؟ اون پارک احمق کجا میتونه اون فلش مموری رو پنهان کرده باشه ؟
نباید میمرد ، قرار نبود بمیره ، نه قبل از گفتن جای اون مموریه لعنتی.
اروم تکون خوردنش و لرزش پلک هاش نشون میده که کم کم داره بیدار میشه . وقتی بیدار شد گیج و منگ بود . چند ثانیه ای چشم هاش رو مالید و بعد شروع به نگاه کردن به اطرافش کرد .
وقتی اون تیله ای های عسلی تو چشم هام قفل شد به وضوح دیدم که اب دهنش رو به سختی قورت داد .
- بالاخره بیدار شدی !
+ ...
- کجاست ؟ اومم فلش مموری رو میگم ، اون کجاست ؟ یالا بهم بگو وونهو !
+ ...
- قرار نیست دهن باز کنی نه ؟ انگاری هنوز فکر میکنی این ها همش یک بازی برای سرگرم کردن ماست هان ؟
من سعی میکردم تا آروم باشم اما اون با سکوتش روی اعصابم راه میرفت .
- پسره ی احمق اون دهن لعنتیت رو باز کن !
از صدای داد بلندی که زدم از جاش پرید ، اما باز هم هیچی نگفت ، فقط و فقط گریه و هق هق .
... +
دیگه نتونستم بیشتر از اون تحمل کنم . تموم وسایل میز و کتاب های کتاب خونه ی گوشه ی اتاق رو اینور و اونور پرت میکردم ، حتی تمام قاب عکس ها رو هم شکوندم ، کلی داد و بیداد کردم اما اون هنوز هم مثل یه بچه سرتق ساکت مونده بود و اون دهن لعنتیش رو باز نمی کرد !
لعنتی چند سال گذشته ، یه چیزی بگو !!
- خیله خب وونهو ... اگه بازی با روش تو پیش نمیره پس با روش من بازی میکنیم ... هومم ؟
کمربندم رو باز کردم و تو دستم گرفتمش ، سمت وونهوی ترسیده راه افتادم . پسرک بیچار فکر میکرد من فقط میخوام بزنمش با دست های کوچولوش صورتش رو پوشونده بود، اما نه ... قرار نیست به همین زودی و سادگی تموم بشه .
دکمه های پیرهنم رو اروم اروم باز کردم و لحظه ای رو برای نگاه کردن به چشم های ترسیدش از دست ندادم . تا زمانی که کامل لباسم رو از تنم دراوردم نفهمید که قراره چه بازی رو باهم انجام بدیم .

VOUS LISEZ
ETERNITY | JIKOOK FF
Fanfictionابدیت ... وقتی بهش فکر میکنی خیلی دور و دست نیافتنی بنظر میاد اما بنظر من ابدیت ، بی نهایت نیست . ابدیت یه باهم بودن از جنس واقعیت و لمس خوشحالی توی نگاهته و قسم به خداوندگار ماه ، تو برای من همون بی نهایتی هستی که دنیایی دوستش دارم ... تو کسی بودی...