Part 4

361 52 3
                                    

( جانگ کوک )

دو ساعت از وقتی که برگشتیم گذشته .

یه دوش سریع گرفتم و برگشتم به اتاقک. نمیتونم هیجانم رو کنترل کنم .

تو راه جین رو دیدم که حسابی به خودش رسیده بود ، همین طور هم چند تا از هرزه های جدید رو ، دیگه از هیچ کدومشون خوشم نمیاد ، احساس میکنم یه اسباب بازی جدید پیدا کردم.

نمیخوام بگم اون خیلی خوشگله ولی این دقیقا همون چیزیه که میخوام بگم .

دو ساعته که خوابیده و من فقط دارم نگاهش میکنم ، نمیخواستم بیدارش کنم چون حوصله ی هق هق هاش و صدای مسخرش رو نداشتم ، فقط همین ...

کجا میتونه باشه ؟ اون پارک احمق کجا میتونه اون فلش مموری رو پنهان کرده باشه ؟

نباید میمرد ، قرار نبود بمیره ، نه قبل از گفتن جای اون مموریه لعنتی.

اروم تکون خوردنش و لرزش پلک هاش نشون میده که کم کم داره بیدار میشه . وقتی بیدار شد گیج و منگ بود . چند ثانیه ای چشم هاش رو مالید و بعد شروع به نگاه کردن به اطرافش کرد .

وقتی اون تیله ای های عسلی تو چشم هام قفل شد به وضوح دیدم که اب دهنش رو به سختی قورت داد .

- بالاخره بیدار شدی !

+ ...

- کجاست ؟ اومم فلش مموری رو میگم ، اون کجاست ؟ یالا بهم بگو وونهو !

+ ...

- قرار نیست دهن باز کنی نه ؟ انگاری هنوز فکر میکنی این ها همش یک بازی برای سرگرم کردن ماست هان ؟

من سعی میکردم تا آروم باشم اما اون با سکوتش روی اعصابم راه میرفت .

- پسره ی احمق اون دهن لعنتیت رو باز کن !

از صدای داد بلندی که زدم از جاش پرید ، اما باز هم هیچی نگفت ، فقط و فقط گریه و هق هق .

... +

دیگه نتونستم بیشتر از اون تحمل کنم . تموم وسایل میز و کتاب های کتاب خونه ی گوشه ی اتاق رو اینور و اونور پرت میکردم ، حتی تمام قاب عکس ها رو هم شکوندم ، کلی داد و بیداد کردم اما اون هنوز هم مثل یه بچه سرتق ساکت مونده بود و اون دهن لعنتیش رو باز نمی کرد !

لعنتی چند سال گذشته ، یه چیزی بگو !!

- خیله خب وونهو ... اگه بازی با روش تو پیش نمیره پس با روش من بازی میکنیم ... هومم ؟

کمربندم رو باز کردم و تو دستم گرفتمش ، سمت وونهوی ترسیده راه افتادم . پسرک بیچار فکر میکرد من فقط میخوام بزنمش با دست های کوچولوش صورتش رو پوشونده بود، اما نه ... قرار نیست به همین زودی و سادگی تموم بشه .

دکمه های پیرهنم رو اروم اروم باز کردم و لحظه ای رو برای نگاه کردن به چشم های ترسیدش از دست ندادم . تا زمانی که کامل لباسم رو از تنم دراوردم نفهمید که قراره چه بازی رو باهم انجام بدیم .

ETERNITY | JIKOOK FFOù les histoires vivent. Découvrez maintenant