جانگ کوک اروم و بی سر و صدا داخل خونه شد
مامان و باباش خوابیده بودن و برخلاف انتظارش
چراغ اتاق برادرش روشن بود.
"اون مگه فردا امتحان نداره؟؟؟"جانگکوک با
کنجکاوی در زد و بعد داخل اتاق شد.
چشماش روی پسر مو بلوند ثابت موندن.
_هنوز بیداری؟؟؟؟
_جانگ کوک؟؟؟
پسر کوچیکتر لب تابش رو بست و از روی صندلی بلند شد.
_مگه کار پیدا کردی که برگشتی؟؟؟
جانگ کوک سویشرتشو در اورد و گوشه ای پرت کرد.
_هی!!! جیمین این چه طرز برخورد با بزرگترته!!
جیمین چشم هاشو توی حدقه چرخوند
_همش یه سال ازم بزرگتری!
جانگ کوک خودشو رو تخت پرت کرد
_خستم بزار بخوابم فردا قراره برم مصاحبه
_آیگووووو کوکی دست و پا چلفتی قراره فردا بره
مصاحبه و در حالی که زار زار گریه میکنه برگرده خونه!جانگ کوک غرید و بالشو سمت جیمین پرت کرد
_من نق نقو نیستممممم!!!
جیمین بالش رو گرفت .جانگ کوک اماده یه ضد حمله ی قوی از طرف جیمین بود اما....تنها چیزی که دید اشک های جیمین بودن که اروم اروم از چشماش سرازیر میشدن...
جیمین داشت گریه میکرد؟؟؟؟؟؟
جانگ کوک با ناباوری به برادرش خیره شد...
_جیمین؟؟؟؟
جیمین به خودش اومد و زود اشکاش رو پاک کرد.
_آاااا یکی دو ساعته دیگه صبح میشه بخوابیم دیگه
و بعد زود رفت و روی تخت خوابش دراز کشید و پتو رو تا سرش کشید...
جانگ کوک فهمید که یه اتفاق مهمی افتاده و گرنه
جبمین گریه نمیکرد...البته به جز مواقعی که
پدرشون جانگ کوک رو تنبیه میکرد!
بلند شد و روی تخت جیمین نشست و پتو رو اروم پایین کشید
_چرا بهم نمیگی چه اتفاقی افتاده هوم؟؟؟
جیمین اروم سرشو بیرون اورد و به جانگ کوک نگاه
کرد..بعد کمی خودشو جا به جا کرد و روی تخت
نشست..با کمی تعلل جانگ کوک رو بغل کرد و
وقتی جانگ کوک متقابلا دستاشو دور کمر جیمین
حلقه کرد.اشک دوباره مهمون چشم های جیمین شد
_اونا میخوان بندازنت بیرووون....خودم شنیدم که میگفتن خیلی وقته میخوان از دستت خلاص شن..
YOU ARE READING
Till Time Stops Us
Fanfictionاگه هیچ وقت ملاقاتت نکرده بودم یعنی الان داشتم چیکار میکردم؟ بدون اینکه بدونم این حس چه معنی ای داره.. کجا اواره و سرگردون بودم؟؟؟ به لبخندت ایمان دارم چون قبل از اینکه متوجه بشم خودم رو کنارت پیدا کردم.... چه اتفاقی قراره برای جانگ کوک بیچاره بیفته...