ابر های سیاه روی آسمون نقش بسته بودن!مثل اینکه خورشید هم دلش نمیخواست روی خوش
خودش رو به جانگ کوکی نشون بده که با قدم های
کوچیک و افتاده ...داشت به سمت جایی نامعلوم
حرکت میکرد...
اون فقط میخواست دقایقی تنها باشه...
اون میخواست جملات خداحافظیش رو درست و مناسب سرهم بکنه...
اون نمیخواست جون کسی که عاشقشه به خطر بیفته!
همه کسایی که عاشقن اینجوری ان؟...
توی خیابون های شلوغ سئول غرق شده بود...
نه....
اون توی افکار درهمش غرق شده بود و داشت از
این همه سردرگمی خسته میشد....
بدون اینکه بفهمه به یه مکان آشنایی رسیده بود...
همون پارک قدیمی!
جایی که با هودی سیاهش اشنا شد...
همون جایی که سرآغاز فصل جدید زندگیش بود..
جانگ کوک نمیدونست اسمش رو چی بزاره!
جانگ کوک انسان فانی نمایی بود که با وجود مطلق
تهیونگ...به -عشق- هستی بخشیده بود!
اما حالا چی؟...
همش یه رویای کوتاه و بی نتیجه بود؟
شانس؟
اتفاق؟
سرنوشت؟...
یا یه معجزه ی بی سر و پا؟
چشماش رو روی هم فشار داد تا خودش رو از شدت
بغضی که به گلوش چنگ زده بود رهایی ببخشه...
به نظر میرسید باد غم و اندوه چیره ی میدان
جنگ..زندگیش شده!...
کلاغ های سیاه توی پارک با قار قار کردنشون به
استقبال پسری اومده بودن که پر از نا امیدی ها و
شکستگی ها بود....
خبری از هیچ بنی بشری نبود و این قلب کوچیک
جانگ کوک رو بیشتر میفشرد...
به هر لحظه از گذشته که نگاه میکرد متوجه
ESTÁS LEYENDO
Till Time Stops Us
Fanficاگه هیچ وقت ملاقاتت نکرده بودم یعنی الان داشتم چیکار میکردم؟ بدون اینکه بدونم این حس چه معنی ای داره.. کجا اواره و سرگردون بودم؟؟؟ به لبخندت ایمان دارم چون قبل از اینکه متوجه بشم خودم رو کنارت پیدا کردم.... چه اتفاقی قراره برای جانگ کوک بیچاره بیفته...