اشک ها کلماتی ان که به اندازه یک کهکشان حرف ناگفتنی دارند!

3.4K 688 231
                                    

بارانی شدنم را میبینی؟؟▪•°

آسمان ابری چشمانم را که به دنبال خزان پاییز

گریستن را آغاز میکنند

بیم اشک ریختن را ندارم!

این چشمان خسته ام هستند که

از گریه های گاه و بی گاه به ستوه امده اند!

°•○●○○•°°•○●○•°°•○●♡☆♡●○•°•○●♧◇¿

جیمین چندین بار سعی کرده بود با جانگ کوک تماس بگیره اما خب هیچ نتیجه ای نگرفته بود!!!

وقتی برای دوازدهمین بار توی همون

چند دقیقه جمله مشترک مورد نظر در دسترس

نمیباشد لطفا بعدا تماس بگیرید و پشت سرش

بوق های متعددی رو شنید عصبی تلفن همراهش رو

قطع کرد و به سمت یونگی ای که داشت به اجرای

تهیونگ نگاه میکرد چرخید!


یونگی احساساتی شده بود و چند قطره اشک

سرخورده از چشماش روی گونش به زیبایی

میدرخشید.

گر چه خیلی دوست داشت از دید زدن عشقش کمال

لذت رو ببره ....اما الان وقتش نبود!

ضربه ای به بازوی یونگی زد و باعث شد پسر بزرگتر

سوالی به سمتش بچرخه!

_شوگا من نگران جانگ کوکم میترسم که اتفاقی----

_چی داری میگییییی نمیشنومممم!!!

یونگی تقریبا فریاد زد و وسط حرف زدن جیمین پرید!

صدای همهمه جمعیت! جیغ زدن دخترا و هو کشیدن

پسرای جوون مانع شنیده شدن حرف های جیمین بود

جیمین که به حد کافی تحملش رو از دست داده بود

دستشو دراز کرد و محکم از لاله ی گوش یونگی

چسبید!

و کله ی پسر بیچاره رو کشید پایین....

_آخ جیمینااااا درد گرفت!!!!

جیمین بی توجه به اخ و اوخ گفتن های یونگی

سرشوبه گوش یونگی نزدیک کرد و غر زدن هاش شروع شد

_جنابعالی از صبح به این کیم تهیونگ و اجرای

مسخره اش خیره شدی در حالی که من دارم زور

میزنم جانگ کوک رو پیدا کنم!!! نگرانم میفهمی؟؟؟

_اوپس...بیبی بوی حسودیش شده! و همینطور عصبی ئه


Till Time Stops UsWhere stories live. Discover now