وقتی سرنوشت تصمیم بگیره...

14.2K 1.2K 223
                                    

سردی هوا باعث شد بیشتر به خودش بپیچه و بزاره

حداقل دستاش توی جیب پالتوش گرم بمونن.این

همه سرما توی اولین روز پاییز اونم توی سئول بی

سابقه بود و اینم گواه این بود که دنیا تصمیم گرفته

این روز به اصطلاح خارق العاده رویایی شو مثل یه

زهر به خوردش بده!

یه بار دیگه نگاهی به ساختمون انداخت ..باورش

نمیشد که غیر مستقیم از خونه بیرونش کرده

بودن!این چجور خانواده ای بود؟ تا اونجایی که

یادش می اومد پدر و مادرش اونو وادار کرده بودن

جهشی بخونه..نه اینکه سخت باشه..نه! در واقع

خیلی هم باهوش بود اما ..خانواده اش هیچوقت

اونو قبول نداشتن..اونا میخواستن که جانگ کوک

زودتر درسشو تموم کنه و حالا که 5سال جهشی

خونده بود و درسشو تموم کرده بود بهش فرصت

داده بودن تا کار پیدا کنه و گر نه دیگه خونه و

خانواده ای وجود نداشت ...و امروز از خونه انداخته

بودنش بیرون تا بره کار پیدا بکنه...

"اگه کار پیدا نکردی برنگرد خونه چون نمیزارم بیای تو"
..........این چیزی بود که مامانش گفته بود

بالاخره باد محکمی وزید و یه پس گردنی چسبناک

حوالش کرد و مثل یه آلارم هشدار یاد آورش شد که باید راه بیفته....

همونطور که حرکت میکرد نگاهی به ویترین های

مغازه می انداخت و همینطور سعی داشت تمام

اگهی های خیابون ها رو بخونه تا شاید کاری پیدا

کنه...مهم نبود چقدر با استعداد یا موفق بودی کار

پیدا کردن به این آسونیا نبود...چندین بار به شرکت

های مختلف سر زده بود..اما اونا به خاطر سن

کمش و یه چند تا دلایل کوفتی نمیخواستنش

خیابون های سئول شلوغ بود اما این شلوغی جلوی

لبخند زدن جانگ کوک رو نمیگرفت! اون همیشه ی

خدا یه لبخنده به قول باباش مضحکی رو صورتش داشت

وقتی به خودش اومد اتوبوس رو دید که داشت از

ایستگاه دور میشد.....

-وای نههههه!!!آجوشی صبرکن!

همینطوری میدوید و فریاد میزد .اما راننده اتوبوس

Till Time Stops UsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora