_من نیازی به سر زدن تو ندارم!بهتره از اینجا بری
تا بیرونت نکردم!!!!!
تهیونگ غرید و دست هاشو مشت کرد!
_هه!مگه تو میتونی اون پاهای از کار افتادت رو تکون بدی!
صدای قهقهه ی هوسوک توی فضای اتاق اکو شد
و جانگ کوک با نگرانی به تهیونگ خیره شد.
تهیونگ تازه میتونست ببینه و فعلا نمیتونست
حرکت بکنه!
_اسمت چیه کیوتی؟!
جانگ کوک با صدای هوسوک به خودش اومد
_من.....
_فکر نکنم لازم باشه اسم خدمتکارم رو بدونی!
جانگ کوک با تعجب به تهیونگ خیره شد
و باعث شد هوسوک پوزخندی بزنه و گل های
توی دستشو به جانگ کوک بده!
_برات گل اورده بودم اما چون بد اخلاقی کردی
میدمش به این کیوتی!!
هوسوک چشمکی به جانگ کوک زد و جانگ کوک با
مکث و تردید اون دسته گل رو گرفت
عطر گل های سفید رز به مشام جانگ کوک رسید
و اخمش اروم اروم تبدیل به یه لبخند ملایم شد
_فقط برگرد به همون جایی که ازش اومدی!
تهیونگ با لحن خشکی گفت و هوسوک تصمیم
گرفت اونجا رو ترک کنه!
جانگ کوک با خودش فکر کرد که این بی ادبی ئه
که با هوسوک اینجوری رفتار بشه حداقل توی
خونه پسر عمه اش!
پس بی سر و صدا تهیونگ رو توی اتاق تنها گذاشت
و برای بدرقه هوسوک از پله ها پایین اومد!
_هوسوک شی!!
هوسوک باشنیدن اسمش ایستاد و به سمت صدا
چرخید و با جانگ کوکی روبه رو شد که با عجله
به سمتش میومد!
_چیزی شده پسر؟
_نه خب...اما درست نیس اینطور برگردین..
_مهم نیس!
هوسوک در رو باز کرد و جانگ کوک هم به دنبالش
از ساختمون خارج شد!
همونطور که داشتن از باغ رد میشدن هوسوک
نگاهی به کاپ کیکی که توی دست جانگ کوک بود
انداخت
_اون برای منه؟؟؟
هوسوک پرسید و جانگ کوک تایید کرد
STAI LEGGENDO
Till Time Stops Us
Fanfictionاگه هیچ وقت ملاقاتت نکرده بودم یعنی الان داشتم چیکار میکردم؟ بدون اینکه بدونم این حس چه معنی ای داره.. کجا اواره و سرگردون بودم؟؟؟ به لبخندت ایمان دارم چون قبل از اینکه متوجه بشم خودم رو کنارت پیدا کردم.... چه اتفاقی قراره برای جانگ کوک بیچاره بیفته...