دنیا جای تنگ و کوچیکیه!..
شاید همین باعث شده بود که من یه چشم انداز
دوری رو برای عاشق شدن در نظر بگیرم!!
*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*
_هی!!چراغا چرا روشنه؟؟؟؟
جانگ کوک با تعجب گفت و به ساختمون خیره شد
تهیونگ عصاشو به زمین کوبید و حرکت کرد.
جانگ کوک هم دید که تهیونگ محل سگم بهش
نمیده، چشماشو اطراف چرخوند و تونست یه
بیل بزرگ پیدا بکنه!!!
"میدونم بی اجازه وسایل دیگران رو برداشتن کار
درستی نیس اما بعدا از باغبون معذرت خواهی
میکنم"
بیل رو برداشت و خودشو به تهیونگ رسوند
_ممکنه دزد باشن یا بازم همون کسایی که اسلحه داشتن...اونا میخوان ما رو بکشن!!!
جانگ کوک وحشت زده گفت و محکم بیل رو چسبید.
_هیچ دزد یا همچین کوفتی ای چراغ های خونه رو
روشن نمیکنه تا یه جنایت انجام بده!!در ضمن اونا
دنبال ما نیستن!اونا دنبال منن!!!
تهیونگ نا امیدانه سرشو به چپ و راست تکون داد
و به ورودی نزدیک شد
_اوم ،اما ما هیچ ریسکی نمیتونیم بکنیم!!
جانگ کوک بیل رو بلند کرد و باهاش در رو هل داد
در با صدای وحشتناکی باز شد.
_هی!!ااگه در بشکنه باید خسارتشو بپردازی!
تهیونگ بهش غرید ولی اون بهش بی محلی کرد
و بلند گفت:
اهمیتی نمیدم دزدی، قاتل زنجیره ای یا یه موجود
مردم آزاری که از جونش سیر شده بیا بیرون!!
ناگهان یه چیزی روی مبل دید یه نفر که پشتش به
در ورودی بود و روی مبل نشسته بود.
جانگ کوک قدم های بزرگی برداشت و جلو رفت
بیل رو بلند کرد و محکم کوبید....
اما اون بیل هیچ وقت روی کله ی فرد روی مبل
فرود نیومد چون یه دستی مانع شد و بیل به اون
بر خورد!
با صدای وحشتناکی که ایجاد شد فرد ریزه میزه ی
روی مبل چرخید و با تعجب به پشتش نگاه کرد
_جانگ کوک!؟؟؟؟
YOU ARE READING
Till Time Stops Us
Fanfictionاگه هیچ وقت ملاقاتت نکرده بودم یعنی الان داشتم چیکار میکردم؟ بدون اینکه بدونم این حس چه معنی ای داره.. کجا اواره و سرگردون بودم؟؟؟ به لبخندت ایمان دارم چون قبل از اینکه متوجه بشم خودم رو کنارت پیدا کردم.... چه اتفاقی قراره برای جانگ کوک بیچاره بیفته...