من توی خاطرات فراموش نشدنیمون غرق شدم

4K 775 145
                                    

جیمین به ارومی چشماشو باز کرد و یه لامپ سفید و روشن بالای سرش دید!

بوی خون به مشامش رسید و گوش هاش پذیرای صداهای اطراف شدن!

اون کجا بود؟


کمی تکون خورد و فهمید به یکی از دست هاش سرم وصله و اونیکی دستشو یه نفر گرفته بود..

سرشو چرخوند و چشماش روی یونگی پریشونی ثابت موند که اروم توی عالم خواب و رویا فرورفته بود اما محکم دست جیمین رو نگه داشته بود...

جیمین سعی کرد بلند بشه و روی تخت بشینه...
همون لحظه پرستاری بهش نزدیک شد و بعد چک کردن وضعیتش آمپولی به سرمش تزریق کرد...

_من توی بیمارستانم؟؟؟

پرستار تایید کرد

_درسته! 6 ساعت پیش این اقای جوون اوردتت!
اگه یکم دیر میرسیدی از شدت خونی که از دست داده بودی تضمینی به زنده موندنت نبود!

و بعد از تخت جیمین دورشد تا به بقیه بیمارا برسه

جیمین از یونگی خیلی ممنون بود!نمیدونست چطور پیداش کرده اما هرچی که بود نمیخواست بدونه چطور با جیمین خونی روبه رو شده و تا اینجا اونو اورده! اون واقعا ازش متشکر بود...

دستشو از بین دستای یونگی بیرون کشید که باعث شد یونگی چشماش رو باز کنه...
یونگی اول خوابالو به نظر میومد اما وقتی متوجه جیمین شد چشماش گرد شدن!

_جیمین!!!!!

یونگی نزدیک صد بار از جیمین پرسید که حالش خوبه یا نه.

_به خدا خوبم!!!!

یونگی نفس عمیقی کشید و به صندلی تکیه داد

_بهتره همین الان بگی چه بلایی سرت اومده بود!

جیمین با یاداوری اتفاقی که براش افتاده کمی لرزید و یونگی زود متوجه این قضیه شد و محکم جیمین رو به اغوش کشید و حرفشو عوض کرد

_نمیخواد....چیزی نگو جیمین!

جیمین که حالا یکم اروم شده بود از بغل یونگی بیرون اومد

_یکی از سونبه هام(سال بالایی) ازم خواست باهاش قرار بزارم...اما من قبول نکردم و برادر اون پسر اومده بود و میخواست تلافی بکنه...

یونگی قیافش جدی شد

_پس ازش شکایت میکنیم

Till Time Stops UsWhere stories live. Discover now