그림 : Drawing : تابلو/نقاشي
...........................
پسر جوون دستي لا به لاي موهاش كشيد و كنار راهنمايي كه مي بايست ازش كار ياد ميگرفت ايستاد.
هفته ي دومي بود كه روزش رو توي موزه سپري ميكرد.امروز سي نفر بچه دبستاني،درست از همون دبستاني كه خودش هم توش درس ميخوند براي بازديد اومده بودن.بچه هايي پر شور و هيجان كه گاهي نمي تونستن خودشون رو كنترل كنن.اين چيزي بود كه كار جيمين رو سخت ميكرد و باعث شد موقعي كه به بچه ها براي دست نزدن به تابلو ها،مجسمه ها يا هر چيزه ديگه اي تذكر ميده با خودش فكر كنه 'معلمي جدا كاره سختيه! چه طور ميتونن يك كلاس رو اداره كنن؟'اما در نهايت اين موضوعي نبود كه به شدت توجه پسر جوون و مو مشكي رو جلب كرده بود.توي دو هفته ي كارآموزيش فهميده بود كه آدم هاي زيادي اين اطراف ميچرخن.جلوي رنگ آميزي ها و دكورهاي مختلف مي ايستان و با يكديگر صحبت ميكنن اما جيمين نميتونست تصويري كه تقريبا هر روز ديده بود از ذهنش بيرون كنه.فردي كه با شلوار و ژاكتي مشكي،در حالي كه كلاهي نقاب دار ميگذاشت،هر روز دور و بر ساعت دو پول ورودي ميداد و به سمت تابلويي مشخص قدم برميداشت.جيمين حالا تعداد قدم هاي اون پسر رو هم حفظ شده بود.از تعداد قدم هاش گرفته تا تعداد اشك هايي كه بر روي صورتي كه سعي در پوشوندنش داشت ميريخت.
جيمين نگاهي به ساعت انداخت.ديگه هر لحظه ممكن بود كه برسه.جيمين نميخواست شانسش رو از دست بده.چند وقتي ميشد اين كنجكاوي مثل خورده به جونش افتاده بود.هر شب از خودش ميپرسيد 'چرا جلوي تابلويي كه معلوم نيست به چه دليل روي ديوار آويزون شده،هيچ طرفداري نداره و فقط انگار روي بوم رنگ پاشيدن مي ايسته و گريه ميكنه؟' اما جوابي براشون نداشت.بايد از خوده پسر ميپرسيد.بايد خجالتش رو كنار ميگذاشت و بالاخره به سمتش ميرفت تا از ماجرا سر در بياره.ميتونست دوستش باشه.پسر مشكي پوش هميشه تنها به موزه ميومد.
جيمين كمي بدنش رو به جلو خم كرد و سرش رو چرخوند تا به راه رويي كه تا چند دقيقه ي پيش خالي بود نگاهي بندازه.حالا تنها يك نفر اونجا ايستاده،دست هاش رو كنارش آويزون كرده و در حالي كه موهاي صورتي رنگ پريده اش از كلاهش بيرون زده به نقاشي هميشگي كه براي جيمين بدون مفهومه خيره شده بود.
جيمين سمت راهنماي اصلي برگشت و با تعظيمي كوتاه گفت:"رئيس! ميشه بهم اجازه بديد براي چند دقيقه از حضورتون مرخص شم؟" و وقتي تونست جواب مثبت بگيره همراه لبخند ريزي تشكر كرد و قدم برداشت.
كف دست هاي عرق كرده اش رو بر روي شلوار تنگ مشكيش كه همراه پليوري يقه اسكي به همون رنگ پوشيده بود كشيد.استرس داشت اما ميدونست تنها علت پيچ و تاب خوردن دلش اضطراب نيست.نميتونست حسش رو درست و حسابي تشخيص بده.
YOU ARE READING
Seraphic
Fanfictionداستان كوتاه -------------------- ١. بالاخره پشت سر پسر ايستاد.بزاق دهانش رو قورت داد و نگاهي به نقاشي انداخت.تابلو از رنگ هاي مشكي و سفيد و قرمز پر شده بود.رنگ هاي درهمي كه انگار بدون دقت و هدف بر روي بوم ريخته شده بودن. • ٢. ميخواست حساب كنه.صندوق...