صبح های همیشه بارونی لندن...
صبحایی ک نمیدونست کی صبح میشن و کی شب!
مثل همیشه طبق یه عادت تکراری، از تخت اتاقش بیدار میشه و به طرف سرویس بهداشتی میره و بعد کارایی مثل مرتب کردن مو و این چیزا به طرف میز میره. راس ساعت 8:00! خب اینجا خونه مالیک هاست. اونا چیزی بیرون از برنامه زندگیشون ندارن ، اگرم اتفاقی بیفته حتما یجوری تو برنامه جاش میدن ک به بقیه کاراشون صدمه ای نرسه. بعد از صبونه قرار بود به کلیسا برن برای عروسی یکی از عزیزانشون...البته زین ترجیح میده از کلمه عزیز استفاده نکنه اونا فقط آدمایی هستن که یک روزی تو سختیاشون میان و تو خوشیشون ترجیح میدن برن و اثری ازشون نباشه.
درکل زین زیاد اهل سرپیچی نیست هیچ کدوم از مالیک ها اهلش نیستن اونا خانواده ای کاملا مطیع و یک بعدی ان.بعد از پوشیدن ی کت و شلوار مشکی که خب 6 ساله دارتش و مرتب کردن موهاش به شکل همیشگیش از اتاقش بیرون اومد و پیش خانوادش رفت تا به اونا برسه و باهم به کلیسا برن .
بعد از رسیدن و نشستن روی صندلیایه معین شده چندی بعد مراسم شروع شد .
چشمایه خوشحال عروس و داماد و اون منظره زیبا باعث اشکای تریشا شد ،خب اون دوست داشت پسرش هم یکروز این خوشحالی رو تجربه کنه ولی خب همه خاندان مالیک میدونستن که زین ی پیر پسر میمونه . خب اون تقریبا 27 سالشه و از نظر مالیک ها پیرپسر محسوب میشه.
مهمونی تقریبا تموم شده بود ،پدر زین بهش اجازه داد کمی بیرون باشه ولی با کسی حرف نزنه. اشتباه نکنین زین 27 سالشه ولی خب این خانواده یکم قانونمندن شاید...بعد از کلی راه رفتن به کتابخونه رسید .جایی ک روحش باهاش همخوانی داره و همه درکش میکنن .
خب نمیتونست هرکتابیو بخونه فقط جان فاستر. اونم چون کتاب هاش درباره وصف طبیعته .کتاب جدیدشو برداشت و طبق عادات همیشگی رویه صندلی چوپی کنار دیوار نشست و شروع به خوندن کرد.
"چوب ها بسیار شبیه انسان هستند. برای شناخت آنها، باید میانشان زندگی کنی و گاه میان آنها پرسه بزنی.پیمودن راه های مشخص باعث صمیمیت با آنها می شود. برای دوستی با آنها،باید بارها و بارها در ساعت های مختلف،با احترام آن ها را کندکاو و مشاهده کنیم و....بخش بوته خار ⇦جان فاستر
هیی امیدوارم خوب بوده باشه یکم اول داستان محوه ولی لطفا بخونین💚
#Eli