part 1

3.2K 332 64
                                    


گوشه ی یه پیاده روی شلوغ وایساده بودم و آدم ها رو نگاه میکردم...
عین مجسمه
با خودم گفتم خوش به حالشون!
این آدمایی که همدیگه رو نمیشناسن
و از بغل هم رد میشن چقد خوشبختن..
دوتا غریبه ،
بدون هیچ انتظاری،
هیچ دلتنگیی،
هیچ خاطره ای..
غریبه بودن خوبه
نگران نیستی که لباس گرم بپوشه،
غذا بخوره،
مریض نشه ،
دلش نگیره..
حتی دیگه فکر نمیکنی الان کجاس و چیکار میکنه...
ته تهش،
قراره توی خیابونی ،
پارکی ،
جایی از بغل هم رد بشین و لبخند بزنید..
همین
منم غریبه بودم،
یا حداقل تلاشمو میکردم غریبه باشم،
مثل همهٔ غریبه هایی که خوشحالن ازینکه غریبه روبه روشون از غذابای زندگیش خبر نداره و بدون هیچ دغدغه ای به غریبه های روبه روم لبخند میزدم.

تازه میتونستم لذت لبخند زدن و به یه غریبه نا اشنا رو بچشم.
لبخند تمیز،
بدون هیچ تلخی و سردی.
ولی تهش چی؟
دوباره و دوباره،
پاهای سست شدت جایی فرود میان که مجبورت میکنن،
مجبورت میکنن به غریبه های اشنا با نفرت نگاه کنی
بدون لبخند،
با چشمای گر گرفته که هرلحظه عذاب و از توشو میشه خوند و یه جایی یادداشتشون کرد
که اون غریبه اشنا عذاب و دم و بازدم میکرد.

عذاب،
عذاب کلمه کلیشه ای بنظر میرسه،
ولی نه تا وقتی که درد بهش اضافه شه
دوست داشتم،
غریبه نا اشنا بودن و دوست داشتم،
لذت دونستن اینکه من لبخند میزنم ،
من بدون درد لبخند میزنم روی دلم مونده بود،
زندگی نمیشینه یگوشه تا ما انسانها همدیگرو گول بزنیم
گول زدن به چی،
تظاهر کردن به درد نداشتن
دردی که ادما بهت میدنش
ادما بهم درد میدن،
با کوچک ترین کلمه،
با کوچک ترین حرف،
زندگی یعنی درد،
درد تکرار نشدنی.

پاهایی که از سرما سِر شده بودن و بزور قدم از قدم برمیداشتن،روی اسفالتای یخ زده میکشیدم.
میدونستم راه خونرو بلدم، و تظاهر به گم شدن میکنم.
تو اون هوای یخ بسته،عجیب دلم گمشدن میخواست،
گمشدن تو مسیری که تهش به بیابون برسه
بیابون گرم و خشک که یخ پاهامو اب کنه و بعدش یادم بیوفته که ادرس خونه کجاست.
ولی ته ته مغزم داره راه خونرو بهم نشون میده و نمیتونم به تظاهر کردن ادامه بدم.
بازم موفق نشدم،
موفق نشدم تظاهر کنم و مثل همیشه مجبورم فراری باشم.

انگشتای قرمز و سرشدمو جلوی دهنم میگیرم تا لحظه ای بشه گرمارو حس کنن
شال گردن بنفش و مشکیمو ،که با دستای تنها فرد اشنای زندگیم بافته شده بود و بیشتر بالا میارم تا بینی قرمز شدمم کمی گرم بشه.
هرچی فکر کردم تا راهی برای گرم شدن درون یخ زدم بکنم،بازم به نتیجه ای نرسیدم
شاید بشه با برگشتن به خونه یه فکری برای اونم کرد.

اخرین قدم و روی تک پله ای که جلوی خونه بود گذاشتم و با دستای بی حسم کلید و توی مغزی چرخوندم
حالا میشد گفت یخ صورتم اب شده بود و کم کم گرما از پوستم نفوذ میکرد تا به پاهای بی جونمم برسه

Moondust (ziam)Where stories live. Discover now