part 10

1.5K 220 216
                                    

با حس سوزش دردناکی که توی بدنم پیچید از خوابِ نه چنداد سنگینم پریدم
خوابای شبانم به طور هنگفتی سنگین شده بودن و علتشو به خستگی بیرمق هرشب تنم و جونی که مصرف میکنم ختم میکردم.

چشمامو کمی از هم باز میکنم و با درد سرمو از روی بالش بلند میکنم تا جایی که درحال سوختنه رو ببینم و دلیلشو بفهمم و حالا با صورت جمع شده از درد،کتی و میبینم که کنارم روی تخت نشسته و درحال کشیدن پنبه روی رد شکافای شکم و سینمه،درست با همون چهرهٔ خسته و از پا افتادش.

از درد شدیدی که انگار از دیشب بیشتر شده بود بی اختیار نالهٔ خفه ای سر میدم و حالا نگاهش که کمی میشد گفت نگرانی داشت،بهم نگاه کرد

به بدنم التماس میکردم
التماس میکردم که دیگه دردشو به رخ روحم نکشه،چون ایندفعه،غیرقابل تحمل شده بود و منی که هرشب عادت به دردش داشتم، عجیب بی طاقت تر.

از خودم شاکی بودم
شاکی بودم چون از درد شکایت کردم
لحظه ای از درد شکایت کردم و حالا عذاب وجدان مثل خوره به جونم چنگ میزد
نباید از درد شاکی بشم و تحملش نکنم
باید ازش استقبال میکردم،
درست مثل روزای قبل،
ولی تن باز شده از شکافای کمربند چرمیش داشت امونمو میبرید و کار و برام سخت تر.

اشکای بی اختیارم دوباره سراغم اومدن و باهر تکون دست کتی روی بدنم و کشیدن اون پنبهٔ قرمزه ضدعفونی شده،فریادامو بیشتر میکرد و باعث میشد چنگی به ملحفه بزنم.

+اروم باش...باید تحملش کنی وگرنه عفونت میکنه...

با هشدارش کمی اروم گرفتم و سرمو محکم به بالش کوبوندم
صداش منو یادِ مادری مینداخت که موقع درد کشیدنم دستمو میگرفت و کنارگوشم حرف میزد تا اروم بگیرم
مثل زمانایی که از روی دوچرخه ای که با پس اندازاش برام خریده بود و مدام از روش میوفتادم و زانوهام همیشه به بدترین شکل زخمی میشد
منو تو اغوشش میگرفت
بهش‌نیاز داشتم،به اغوشش نیاز داشتم تا دردمو تسکین بده

با صدای کتی که بهم گفت روی تخت بشینم،به خودم اومدم و با زحمت و کمک دستاش تونستم نفسمو توی سینم حبس کنم و صدامو توی گلوم خفه.

شروع کرد با باند سفیدِ توی دستش،از روی سینم تا شکم زخمیمو میبست،بدون نگاه کردن توی چشمای اشکیم

انگار که اون همهٔ دلیلای پشت زخمامو میدونست و بدون پرسیدن چیزی فقط مشغول بستن اونا میشد
انگار همهٔ ادمای این خونه از کارای کردهٔ همدیگه خبرداشتن و توی سکوت و از روی عادت به کاراشون رسیدگی میکردن
اینجا فقط منِ گیج و خسته بودم که گنگ به کارای اونا زل میزدم تا عده ای ازونا با حرفاشون قلبمو سوراخ و شکنجه گرم تنمو زخمی کنه..
دونستن دلیلی که دیشب اونو به هیولای زخمی تبدیل کرده بود و تنمو پاره حقِ منی که درد میکشیدم بود

Moondust (ziam)Where stories live. Discover now