part 7

1.3K 226 167
                                    

نور سمج و لجبازی که سعی میکرد از بین پلکای بستم رد شه و ازارم بده
انگار که اونم میخواست بهم بفهمونه که ازم متنفره
یا شاید خدا یکی از خلقتاشو برای فهموندن تنفرش به من فرستاده بود تا یادم بمونه ،
یادم بمونه که من دارم با هر نفس کشیدن دنیاشو الوده میکنم
این من بودم که الان ، درست مثل بنده هایی که خلق کرده بود و حالا با دستای خودشون ، روحشونو کثیف میکردن شده بودم.
من حتی خدارو هم از دست داده بودم ،
ولی فقط اونه که میتونه با چسبودن گوشش به قفسه ی سینم ، به صدای ضربان قلبم گوش بده و بفهمه که چی توی اون میگذره.

بدن مسخ و خشک شدم و که ثانیه ایم جرعت حرکت دادنشو نداشتم ، داشت عمونمو میبرید
سرما ، خونمو مکیده بود و درد ، پوست و استخونمو و متلاشی کرده بود ،

سعی کردم با اخرین توان ، حرکتی به بدنم بدم و روی کمر دردناکم دراز بکشم ،
هنوز توی اون پوزیشن رقت انگیز قرار داشتم ، جوری که وقتی چشمم به ملحفه های بنفش ، که حالا اون لکه های سفید خشک شده روی اون خودنمایی میکرد ،خورد، سرمو به درد اورد و باعث شد حس کنم درحال بالا اوردن محتوات نداشتهٔ معده خالیمم

دستمو تکیه گاه بدنم کردم و حالا با نشستن روی تخت ، درد و سوزشی که تک تک رگا و سلولامو داشت نابود میکرد بهم حجوم اوردن و باعث شد ناخداگاه ناله خفه ای از لبای خشک شدم خارج بشه و چشمای سوزناکمو روی هم بذارم

تجربه اون درد برای اولین باره زنگیم زیادی دردناک بود،
اون درد برای بیاد اوردن حقایقم زیادی سنگین بود و در عین حال حس عجیب.
حس عجیب و گنگ ، که حاضرنیستم بهش فکر کنم و نمیخواستم به جاهای خوبی خطم بشه..
به جایی که روزی ، یه زمانی بخواد ذهنمو درگیر کنه و تبدیل بشه به یه عذاب شیرین!

سری از روی کلافگی به وجود اومده توی ذهنم تکون دادم و ثانیه ای انگشتام ، برای لمس لبای خشکم کشیده شدن و بعداز اون روی کبودیای گردن و سینم ، که باعث میشد با برخورد پوست انگشتای سردم به بدن یخ
زدم ، درد اونا تشدید بشه

من تونسته بودم بعد اون شب زنده بمونم
زنده از درد یه شب
شبی که بعداز اون حالا ادم جدیدی از من ساخته بود،
ادمی که روح پاکشو به فراموشی سپرده بود و حالا باید با انزجار ، با کسی که تازه متولد کرده بود دست و پنجه نرم میکرد
حالا وقتش بود ،
من نیاز شبانه اون مرد و تامین کردم و حالا باید واسه چیزی که براش به اینجا اومدم به سراغش برم

به ارومی از روی تخت پایین رفتم و پاهای یخ زدم با برخورد روی زمین ، منجمد تر میشد و دوباره باید به اب داغ پناه میوردم‌.

حس کردم دوباره و دوباره ،
اون قطره های مزاحم توی چشمام میجوشه و نباید اجازه ریختن بهشون میدادم ،
نباید هرروز ضعیف تر از دیروزم بشه قلب بیجونم

حالا که هنوز میتونم نفس بکشم ، باید بتونم با پاهای سستم و قطره اشکای سوزناکم مبارزه سختی و طی میکردم

Moondust (ziam)Where stories live. Discover now