part 6

1.6K 260 124
                                    

یک روزِ تمام گیج بودن ، بهم فرصت فکر کردن و داده بود
یک روز تنهایی و توی چهار دیواریِ سرد و بنفش ، تونسته بود به خوبی غرقم کنه تا بفهمم،بودن توی جهنم یخ زده چه حسی داره
حسم پوچی بود ،
پوچی ای که مدام دنبالش بودم
نه بد بود نه خوب ،
خوب نبود چون روحمو به خاکستر تبدیل میکرد وکثیف شدن و  پاک نبودن روح بیگناهم و حالا باید به گردن میگرفتم
و بد نبود چون هیچی حائلم نشده بود
ازون چشما و دستای داغ چیزی و برای من بد جلوه نمیداد و فقط این من بودم که گناهکار همه ی این ناپاکیام
اونم به ناچار ،
و الان این قسمتی از زندگیِ من شده
از همین حالا و همین لحظه ها
من خواستمش و باید خوب توی این بنظر برسم
باید خوب بتونم راضی نگهش دارم تا بلکه درکنار گرفتن روحم و دردایی که بهم میده ،بتونه از جهنمی که قراره برام بسازه نجاتم بده.
من حتی اجازه ندارم به اون چشمای گر گرفته فکر کنم
جوری که یک روز مدام جلوی چشامه و بعداون روز چشماشو ملاقات نکردم باعث میشد سیلی محکمی به خودم بزنم تا بلکه تصویر گویای طلایی رنگش توی مغزم تدائی نشن و هرلحظه بیشتر از قبل وحشت نکنم

روی تخت سفید ، که با ملحفه های بنفش پوشیده شده بود دراز کشیده بودم
بنفش و بنفش ،
کل روز منو این رنگ تشکیل داده بود و انگار که اون مرد توی مغز من قدم میزده و از علاقه بینهایتم به این رنگ فهمیده ،

بدون خوردن هیچ غذا و نوشیدنی ای ، خودمو به تخت زنجیر کرده بودم تا دوباره ایوان ، با اون چهره بشاش و خندونش ، مثل همیشه ای که با وارد شدنم از در اتفاق  اتفاق میوفته ، بیاد و منو با خودش ازین اتیش نجات بده و به جهنم قبلیم ببره
باید میومدم ،
میدونستم فقط ایوان به نبود من اهمیت میده و جوری قضیه غیب شدن منو برای مادرم بپیچونه تا مبادا نگرانیشو نبینه.

دست عرق کردمو روی پیشونی ای که بیشتر خیس بود کشیدم
هوای یخ زده ی این خونه ، باعث میشد عرق سردی روی پوستم بشینه و مدام دلم از اتفاقای غیرقابل پیش بینی و نیوفتاده ، بهم بپیچه

تنم نیاز به دوش اب گرم داشت تا عرقای سرد و خون یخ زدمو چند دقیقه ایم شده اب کنه

جوری که طی این یک روز ، جرعت تکون خوردن از تخت و نداشتم و فقط منتظر بودم دوباره صدای اون مرد توی اتاق بپیچه و منو با عذابم ، به تختش ببره ، باعث شده بود که حتی اون اطراف و سرک نکشم

از روی تخت نرم و بزرگ بنفشم ، که شاید چند روزی متعلق به من باشه بلند شدم و به سمت کمد سفیدی که سمت دیگه ای ازون اتاق درندشت بود رفتم
امیدوار ازینکه لباسی توی اون برای پوشیدن بعداز حمام کردنم باشه ، درشو باز کردم
ابروهام ، ناخداگاه با دیدن حجم زیادی از لباسای اویزون شده ی توی‌کمد بالا پریدن و منو هرلحظه متعجب تر میکرد

قبل از دراز کردن دستم سمت لباسا ، با صدای در ، شوک زده در کمد و بستم و دستمو روی قلبِ از جا کندم گذاشتم ، کنترل کردن ضربانم عجیب سخت شده بود و مطمئنن تا زمانی که توی این قصر نفس میکشم قابل تحمل نخواهد بود.

Moondust (ziam)Where stories live. Discover now