-bully2

985 156 140
                                    

وقتی دیدم داره بهم پوزخند میزنه قدم‌هامو آروم کردم.

از اینکه صندلیش درست پشت صندلی من بود خیلی ناراحت شدم.  این باعث میشد بتونه هرچقدر که میخواد  اذیتم کنه بدونِ این که گیر بیفته یا کسی متوجه بشه.

بزرگترا فکر میکردن زین یه فرشته‌ست در حالی که اون یه موجودِ اهریمنیه...

روی صندلیم نشستم...
عضلاتمو منقبض کردم وقتی زین به جلو خم شد و نفسشو روی گردنم حس کردم.

ازم پرسید:
"دلت برام تنگ شده پرنسس؟ از بارون خیس شدی یا از فکر اینکه من یه کارایی باهات بکنم؟"

زیر لبی جواب دادم:"برو گمشو مالیک"

صدایِ خنده سردشو شنیدم و خانم مارتین شروع کرد روی تخته مطالبی بنویسه.
صدای کشیده شدن گچ روی تخته همه کلاسو پر کرده بود.

حس کردم موهامو گرفت و کشید. از شدت درد ناگهانی نفسم برید.

ز:"خوب گوش کن پرنسس؛ دیگه با من اینجوری حرف نمیزنی. هیچوقت!"

ترسیده بودم و اصلاً نمیدونستم باید چیکار کنم. تنها چیزی که بهش فکر میکردم اون خشونت و تنفری بود که مطمئن بودم الان تو نگاهِ زین موج میزنه.

اون نگاه نافذ تو کابوس هام دنبالم میکرد.

ز:" یه فَگ کوچولوی حرف گوش کن باش و دهنتو ببند.
کسی تو رو نمیخواد. کسی دوستت نداره پس اگه کسی قراره بره گمشه اون تویی.

دلیل اینکه هیچکس باهات حرف نمیزنه این نیست که تو بدجوری محتاج کمترین توجه از سمت بقیه ای؟"

موهامو محکم‌تر کشید و من لبمو گاز گرفتم تا از درد فریاد نزنم...

متوجه شدم چند نفر دارن نگاه میکنن ولی چیزی نمیگن.
چرا باید چیزی بگن؟

زین مدرسه رو روی انگشت کوچیکش میچرخونه و اونا همه زمین لعنتیِ زیر پاشو میپرستیدن.
زین براشون مثل یه خدا شده بود و این منزجر کننده و تهوع آور بود.

زین کنار گوشم زمزمه کرد:"ولی نگران نباش پرنسس، من هیچوقت تنهات نمیذارم. چون نابود کردن زندگیت زیادی برام سرگرم کننده‌ست."
صداش تاریک و پر از نفرت بود‌.

با گفتن اون جمله ها موهامو ول کرد و سرمو به جلو هل داد.

دستمو روی سرم کشیدم و پوست سرم رو که از درد گزگز میکرد ماساژ دادم.

حس میکردم اونقدر موهامو سفت کشیده که از سرم کنده شدن. از زین متنفرم. خیلی... اون یه آدم شرور و خشنه.

اوضاع همیشه همینه. آزارم میده و بهم توهین میکنه ولی میدونه چجوری قصر در بره.

حتی لویی رو مجبور کرده بود مراقب اوضاع باشه و حتی اگه کسی خیال داره که رفتاراشو گزارش بده، تهدید کنه.

اونا شریک جرم همدیگه بودن. شکست دادنشون سخت بود و به چالش کشیدنشون خطرناک. من هیچ امیدی نداشتم.

نشستن نزدیکِ زین و لویی تو دو زنگ اول مثل شکنجه روزانه بود.

اون ساعتا پر از نیشگون گرفتن، مو کشیدن، کلمه های توهین آمیزی که بهم میگفتن "بهتره بمیرم"، گلوله های کاغذی که از لوله های خودکار پرتاب میشد و به طور کلی تحقیر کردن من جلوی همه کلاس بود.

صدای خنده هاشون گوشمو پر میکرد و همه چیز غرق و ناپدید میشد به جز اون دردی که سهمِ من بود.

راستش نمیدونم که میدونن این رفتارشون صدمه میزنه، یا نه.

ولی واقعن اینطوره. اونا به من آسیب میزنن. بیشتر از هر چیزی این درد داره.

نه! این یه دروغه.

دونستن اینکه اونا بخاطر آدمی که هستم ازم متنفرن درد داره ولی نه به اندازه اینکه بدونم پدرم بخاطر کسی که هستم منو به عنوان پسرش نمیپذیره...

هیچکس نمیدونست. اگرم میدونست اهمیتی نمیداد. پس چرا برای من مهم بود؟

چون اون پدرمه! مردی که بهم میگفت مراقبمه داره.
میگفت یه روز مردِ فوق العاده ای میشم.
چون اون هرچیزی که بلدم رو بهم یاد داده.

تایم ناهار.
ازش متنفرم. من ناهار نمیخورم.
سالن غذاخوری جایِ مخصوصیه. برای کسایی که دوست و رفیق دارن.

من هیچ دوستی ندارم. هیچ کس حتی بهم نگاه نمیکنه توی راهرو مگر اینکه اون نگاه پر از نفرت باشه.

اونا منو سرزنش میکردن. چون من تنها کسی بودم که پیشِ همه کام اوت کردم. حتی نمیخوام تصور کنم بقیه افرادی که رازی مشابهِ این رو با خودشون حمل میکنن چه حسی دارن.
ترسیده،خجالت‌زده و نامطمئن.

جلوی حصار های پشتیِ مدرسه نشستم. نزدیک یه درخت و شروع کردم به کتاب خوندن. این تنها جایی بود که موقع ناهار راحت بودم. چون هیچکس هیچوقت اینجا نمیومد. هیچکس اینجا مزاحمم نمیشد.

این لحظه آرامش من بود و کوچکترین فرصتی رو برای حس کردن این آرامش در طی روز از دست نمیدادم.

داشتم کتابمو ورق میزدم. صدای قدمهایی رو شنیدم که هر لحظه نزدیکتر میشدن. یخ زدم.

حتی نمیخواستم سرمو بالا بگیرم چون از کسی که ممکن بود ببینم میترسیدم. کمی بالا رو نگاه کردم. وقتی اون بوت های مخصوص رو جلوم ندیدم نفسمو بیرون دادم.

سرمو بالا آوردم و اون مرده گفت: "معذرت بچه جون ولی باید ازینجا بلند بشی. باید شاخه های این درختا رو قطع کنیم. برو داخل سالن و با بقیه بچه ها غذا بخور"

یه کامیون کنار چمنا بود. دو تا مرد دیگه داشتن نردبون و وسیله هاشونو در میاوردن تا شاخه ها رو قطع کنن.

چرا این اتفاق باید امروز بیفته؟






سلام سلام ^-^
پارت دوم تقدیم به شما عزیزانِ دل :))))
امیدوارم خوشتون بیاد
کامنت یادتون نره:))
و اینکه فف رو معرفی کنید D:

princess- "persian translation"Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin