***
جیمین به سمت تخت رفت و دست روی دست آنا گذاشت، دختر که از لمس دست های جیمین دچار شوک شده بود، دوباره گریه رو از سر گرفت. پسرجوان، ترسیده از آنا فاصله گرفت و نگاهی به دوستش انداخت. جانگکوک بی هیچ حرفی و طبق غریزه، به سمت تخت رفت و دختر ترسیده رو به آغوش گرفت. عطرآشنای تن جانگکوک، به یکباره آنا رو آروم کرد. نه تنها جیمین، بلکه جانگکوک هم متعجب شده بود چرا که دختر نه تنها خودش رو پس نکشید بلکه گریهاش هم متوقف شد و فقط آروم مینالید:
-برو کوک! اون اینجاست، برو.
از حرفهای آنا سر در نمیآورد؛ سرش رو چرخوند و به دور وبرش نگاه انداخت. فکر میکرد شاید کسی اونجا پنهان شده؛ اما هیچکس به جزجیمین حضورنداشت. انگار آنا هنوزم توی رویا بود! میخواست دخترک رو از خودش دور کنه که دستای آنا محکم تر دور کمرش حلقه شدن.قلب آنا داشت بعد از5 سال میتپید. بوی تن جانگکوک، بوی هیچ ادکلنی نبود، بوی هیچ شامپویی نبود، بوی آشنای بدنش، بوی امنیت آغوشش، فقط و فقط متعلق به خودش بود. احساس میکرد چشمهاش دارن گرم میشن. به سختی زمزمه کرد:
-آقای پارک ممکنه با گوشی من به یکی از دوستام زنگ بزنید و گوشی رو به من بدید؟جیمین به پاتختی نزدیک شد و تنها گوشی که روی اون به چشم میخورد رو برداشت. قفل بود! آهسته گفت:
-خانم چان؟ قفله.
زن بدون اینکه از جانگکوک فاصله بگیره، لبهاش رو با زبون خیس کرد و شمرده شمرده گفت:
-جی، اس، گلدن!با شنیدن حروف رمز که انگار اختصار چیزی بودن، تصاویر مبهمی از جلوی چشمهای جانگکوک رد شد. صدای خنده های شاد یه دختر که کلماتی رو پشت سرهم تکرار میکرد و نمیتونست تشخیص بده چی!
یهو ازجاش بلند شد وبا استرس گفت:
-من باید برم... برم دستشویی..!و با نهایت سرعت از اتاق بیرون رفت. جیمین کلافه دستی بین موهای شلختهاش کشید و گفت:
-لعنتی! حتما باز قرصاشو فراموش کرده.آنا با چشمهای گرد و خیس از اشک، به جیمین زل زد. فراموش کرد که میخواسته با هوسوک صحبت کنه و حتی نیازی نبود بپرسه چه قرصی؛ جیمین احساس راحتی زیادی باهاش میکرد، پس پسر، خودش به حرف اومد:
-جانگکوک به خاطریه مشکل، به صورت مقطعی حافظشو از دست داده؛ اما هر شب کابوس های تقریبا یکسانی میدید که باعث شد تحت نظر روانشناس باشه، این داروها روهم پزشکش تجویزکرد.آنا شوکه شده بود! اما جلوی خودش رو گرفت. انگار صورتش هم دیگه عادت کرده بود که هیچ ریکشنی نشون نده. فقط آهسته گفت:
-دوستت مشکلی نداره اسرارش رو با یه غریبه در میون میذاری؟
جیمین با بهت به دختر قدرنشناس نگاه کرد. انگار میخواست با چشماش بگه: «حیف من که نذاشتم تو کنجکاوی بمونی دخترهی ناسپاس!» اما خوب میدونست حق با دختره و بهتر بود چیزی نگه. سکوت کرد که آنا دوباره به حرف اومد:
-دلیلش چی بوده؟
جیمین یک تای ابروش روبالا داد و پرسید:
-بالاخره بگم یا نه؟
آنا بازهم ساکت موند. پسر به آرامی روی تخت نشست و به دیوار مقابلش زل زد:
-راستش نمیدونم! تقریبا از پنج سال پیش این اتفاق براش افتاده. پزشک میگه دلیلش مشخص نیست؛ حتما به خاطر یه شوک شدید عصبی بوده. اما هیچکس بجز جانگکوک نمیدونه که اونم چیزی یادش نمیاد!
YOU ARE READING
Recall the Vermilion
Fanfiction(درحال ادیت) 🔻Name : Recall the Vermilion 🔻Writer : Rednight 🔻Genre : Mysterious , romance , dram 🔻Couple : Vkook, yoonmin 🔻Character : Anna, Taehyung, jungkook, yoongi, jimin, Seokjin, Namjoon, hoseok گاهی اوقات انسان، تنها چارهاش گریختن اس...