Part 5

287 35 7
                                    

***

پشت میز کارش نشسته بود ودونه دونه ورقه هارو مطالعه و امضا میکرد که در اتاق با صدایی وحشتناک باز شد. با اخم سرشو بالا آورد، به صورت خندان مینا زل زد و غرید:
- کی یاد میگیری در بزنی؟ شاید داشتم یه غلطی میکردم.

دختر، با بی توجهی خندید:
-نهایتا داری مدارکو چک میکنی دیگه، نگران نباش! منشیتم اگه جرئت داشت بدون در زدن میومد تو.

نگاهش پر از بی حوصلگی بود. کوتاه گفت:
-کارت رو بگو مینا.
دختر فورا و با چاپلوسی جواب داد:
-هیچی دلم برات تنگ شد، اومدم پیشت! ببین تو این کمپانی، فقط یه طبقه بین اتاقامون فاصله هست؛ یه بار شد تو بیای اتاق من؟ هوم؟ بیا اتاقمو نشونت بدم. میای؟ بیا دیگه آنا!
بعدهم لبخند مضحکی به چهره زد که دو ردیف صاف و سفید دندان‌هاش رو نشان می‌داد.

با خشم، خودکارش رو روی میز پرت کرد و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد. زیر لب زمزمه کرد:
«همینو کم داشتم فقط.»

مینا، همچنان با کنجکاوی دور و اطراف رو رصد می‌کرد و حین دست زد به خاک خیس گلدان سوسن گوشه‌ی اتاق گفت:
-اینارو ولش کن، داشت یادم میرفت! جمعه شب مهمونی تهیونگه، میای؟نمی‌دونستم میای یا نه ولی من برات کارت دعوت آوردم.

جمله‌اش رو تمام نکرده بود که یک کارت مشکی با رویان ظریف و براق زرشکی رو روی میز پرت کرد.

آناستازیا دست‌هاش رو زیرچانه قلاب کرد و با نگاهی گنگ و عمیق به کارت زل زد. توی فکرش فقط یک جمله می‌چرخید «خاندان کیم! امشب قراره شوکه بشید.» و ناخوداگاه مردمک پر از انزجارش رو دوخت به چشم‌های خندان مینا.

لبخند زن ماسید. متعجب پرسید:
-آنا خوبی؟
چشم‌هاش رو بست و سرش رو پایین انداخت. هرچقدر هم بازیگر خوبی بود، بازهم نمیتونست نفرت داخل چشم‌هاش رو کنترل کنه! سریع از سرجاش بلند شد و کتش رو برداشت، حین پوشیدن به سمت در خروجی حرکت کرد و روبه مینا گفت:
-یه قرار مهم دارم، باید برم! برای جمعه شب هم خودمو آماده میکنم... البته ممکنه با یه همراه بیام.

مینا که نمی‌دونست از حرکات شدید و ناگهانی دختر متعجب باشه یا حضورش در مهمانی، با بهت گفت:
-باشه... منتظرم!

***

شات تکیلارو بین انگشت اشاره وو شستش گرفت یک ضرب بالا رفت. فضای قرمز اطرافش، باعث میشد بیشتر سرش سنگین شه. تمام چندسال گذشته رو به این بار میومد تا از خانواده ی کیم اطلاعات جمع کنه؛ اما این بار اومده بود تا برای چند دقیقه حتی، با شات‌های نوشیدنی، آب بریزه روی آتش نفرت درونش؛ تا کمی دنیای کثیف بیرون رو، با  طعم تلخ نوشیدنیش فراموش کنه.

Recall the Vermilion Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz