Part 4

373 42 3
                                    

***

*-تقاصش رو پس میدی جانگکوک!*
از افکارش، پرت شد بیرون و نگاه گنگی به لیست جلوی دستش انداخت. دخترعموش، مینا، چند نفری رو دعوت کرده بود که بعضی هارو میشناخت، بعضی هارو نه. بین اسامی، چشمش خورد به یه اسم؛ "آناستازیا چان"! تشابه اسمی که باعث شد فکرش بره پیش اون کشیش و بعدم پسرش، جانگکوک.

‎آهسته لیست رو توی کشو کناریش گذاشت، تلفن همراهش رو از روی میز برداشت و رفت روی شماره ای که با اسم مدیر کلوپ شماره هشت سیو شده بود و پیامی با این موضوع فرستاد:
"-ساعت 5، یکی از بهترین هاشون رو بفرست به آپارتمانم "

***

‎بخش انتهایی کلیسا رو تبدیل کرده بودن به خونه و یکی از قشنگ ترین خونه های اون منطقه به حساب می اومد. نه لوازم تجملی داشت و نه خیلی بزرگ بود؛ حتی اگه بیشتر دقت میکردی متوجه میشدی خونه و کلیسا از چوب ساخته شدن. اما زیبایی اون خونه بخاطر آرامشش بود، آرامشی که با حضور پدر چان، همسر و دوتا فرزند خوانده‌اش، جانگکوک و سانهی به وجود اومده بود.

‎خواهر و برادری که محبوب تمام اهالی اون منطقه و پیروان کلیسای چان بودن. جانگکوکی که مهربان و سربه راه بود و سانهی که به قول آقای چو، صاحب بقالی، از دیوار راست بالا میرفت.
کشیش به قاب عکس خانوادگی کوچک توی دستش نگاهی انداخت و با خودش فکر کرد، اگه خودش هم فرزندی داشت، آیا به اندازه جانگکوک و سانهی براش عزیز بودن؟ پسر محبوبش که این روزها، عجیب شده بود و خوب میدونست زیر سر کیه! کیم تهیونگ.

‎پدرچان خانواده ی کیم رو خوب میشناخت، البته تمام شهر میشناختنشون؛ خانواده‌ای که هرخلافی انجام میدادن و کمپانی بزرگ لباسشون هم یه سرپوش بود برای کارهای غیرقانونی و پولشویی‌هاشون. از همه بدتر، آوازه‌ی تهیونگ 19ساله‌ای که مشخص شده بود همجنسگراست، توی اون محله‌ی ساکت و آرام، پیچیده بود و حالا، برای پدرچان سخت بود. خیلی سخت بود که صدها عکس و نقاشی از تهیونگ، لای دفترخاطرات جانگکوک پیدا کنه. مدام با خودش فکر می‌کرد بعد از اون همه تعلیم و زمان برای تربیت به بچه هاش، کجای راه رو اشتباه رفته بود که جانگکوک توی تمام خاطرات روزانه اش، از تهیونگ می‌نوشت؟!
‎"امروز تهیونگ دیر به مدرسه رسید"
‎"امروز غذا ماهیه و تهیونگ از ماهی متنفره، حتما گرسنه میمونه"
‎"امروز تهیونگ سر کلاس خوابش برد"
"امروز تهیونگ ..."

‎نمیدونست معنی این نوشته ها و عکسا چیه، فقط لحظه ای که داشت از اشپزخونه رد میشد و اتفاقی دستش به میز برخورد کرد، یه دفتر روی زمین افتاد و عکس هایی از بینش روی زمین پخش و پلا شدن! اولش فکر کرد دفترمتعلق به سانهی باشه و دچار یک عشق بچگانه شده، اما بعد از خوندن دفتر، متوجه شد اشتباه میکرده و خدا میدونست چقدر توی دلش دعا میکرد که ای کاش این دفتر مال دخترک تخسش می‌بود، نه جانگکوک. علاقه‌ی جانگکوک به پسر خاندان کیم، براش قابل باور نبود؛ براش سخت بود درک کنه.

Recall the Vermilion Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora