Part 6

291 34 7
                                    

***

خشمگین بود و قلبش می‌سوخت. هم دلتنگ بود، هم احساس می‌کرد در حقش بی‌انصافی شده! انگار به سخره گرفته بودنش. انگار نگاه تمام مهمان‌ها روی اون بود و بهش می‌خندیدن. در حالی که باعصبانیت گره کراواتش رو شل می‌کرد، با قدم های بلند و محکم به سمت جانگکوکی رفت که فارق از همه‌جا، مشغول نگاه کردن به جیمین بود.

آنا خیلی نامحسوس و بدون اینکه جلب توجه بکنه، از داخل سینی یکی از خدمتکارها یک نوشیدنی برداشت و به سمت دیگه ی سالن رفت؛ جایی که اصلا در دیدرس مهمان‌ها نبود اما به اکثر نقاط سالن دید داشت. به دیوار تکیه داد؛ چشم‌هاش از نگرانی و ترس می‌جوشیدن اما مثل همیشه نقاب گذاشت و با لبخند مرموزی زل زد به تابلوی بی نقص روبه روش. زیرلب زمزمه کرد:
-با پای خودت اومدی توی تله کیم تهیونگ.

در طرف دیگه، نگاه خشمگین تهیونگ همچنان با اخم به سمت پسرکوچکتر نشانه رفته بود. در یک حرکت، مچ دست پسر رو گرفت و انگشت‌هاشو دور دستش، کمی فشار داد. جانگکوک با تعجب به چشم‌هاای عصبی پسرغریبه زل زد! هیچکدام حرفی نمیزدن، یکی دلتنگ و خشمگین بود و دیگری ترسیده و متعجب.
هنوز چیزی نگذشته بود که مچ دست تهیونگ، متقابلا اسیر دست‌های مردانه‌ای شد. پسر، سرش رو با مکث چرخاند و با چشم‌هایی پر از سوال به صاحب دست‌ها نگاه کرد. جیمین آهسته و شمرده گفت:
-دستشو ول کن.
جیمین خشمگین، ترسناک بود؛ پسر بزرگتر هم این موضوع رو به راحتی حس کرد. اما در عوض با نیشخند پرغروری، سرتا پای جیمین رو نگاه کرد و گفت:
-شما؟

***

داشت با دقت تصویر مقابلش رو نگاه میکرد و برای کنترل خشم و اضطرابش، ذره ذره از نوشیدنیش میچشید که صدای آشنایی باعث به‌هم خوردن تمرکزش شد:
-خوشگله نه؟

آنا با تعجب و حرص به سمت صورت رنگ پریده ی صاحب صدا چرخید و یونگی رو دید که با نگاهی بی‌خیال زل زده بود به جیمین! منتظر جوابی از زن نشد و گفت:
-به‌نظرت رنگ موهاش طبیعیه؟

آنا کلافه غرید:
-چرا یونگی؟ دقیقا چرا؟ محض رضای خدا یه دلیل بهم بگو، چرا هر قبرستونی میرم، تو باید قبلش اونجا باشی؟

یونگی تکه‌ای از اسنک و فینگرفود‌های توی بشقابش رو به دهان گذاشت و همزمان با لهجه ی محلی گفت:
-به نکته ی دقیقی اشاره کردی؛ "قبل از تو اونجام"! یعنی تویی که همیشه مزاحمی. فکر کردی عاشق چشم و ابروتم دنبالت راه بیوفتم خل و چل؟

آنا عصبی شد:
-تو خوبی اصلا ! دور و ور من نباش.

یونگی که حالت چهره و خونسردیش رو حفظ کرده بود جواب داد: -شرمنده، نمیشه.
خشم جای خودش رو به تعجب داد و چشم‌های زن گشاد شد. گفت:
-دیگه چرا؟
پسر با سرش اشاره ای به جیمین کرد و گفت:
-منو باهاش آشنا کن، دیدم دست تو دستش اومدی داخل.
آهسته اما پرتمسخر خندید و زمزمه کرد:
-تو..تو از این تمایلات داری؟ اگه بفهمن یه پلیس دگرباشی، از اداره پرتت نمیکنن بیرون؟

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 25 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Recall the Vermilion Where stories live. Discover now