2

1.6K 411 20
                                    

چانیول خیلی زود فهمید بکهیون زیاد حرف نمیزنه..اون گربه هایبرید گاهی فقط جوابای کوتاهی میداد ،
اماهیچوقت گفتگوی طولانی ای رو باهاش نداشت...
چانیول پر حرف بود و بکهیون سعی میکرد این موضوعو نادیده بگیره اما وقتایی که چان صحبت میکرد گوشاش واکنش نشون میدادن..
ماشین مقابل اپارتمانش متوقف شد..
ـ همینجاست ...بعد زدن این حرف کمربندشو باز کرد..
بکهیون درحالیکه کیفشو محکم تو بغلش گرفته بود ، و دمشو بین پاهاش جمع کرده بود ، پیاده شد..
چانیول متوجه ترسش شده بود ..به هرحال این وضعیتی که توش قرار داشتن ، وضعیت جالب و آسونی نبود..
ماشینشو قفل کرد و به بهش اشاره کرد که دنبالش وارد آپارتمان بشه..
گربه هایبرید حالا توی خونه با گوشای پایین افتاده و صورت عصبیش ، نزدیکش ایستاده بود..
آپارتمان چانیول بزرگ بود و حتی خیلی بیشتر ازون چیزی که احتیاج داشت ، اونجا بود.. وارد اتاق که شدن ،
با کنجکاوی بهش نگاه کرد..
چان دستی به شونش زد و باعث شد بکهیون با تعجب برگرده و بهش خیره نگاه کنه..
ـمیدونم که خیلی بزرگ نیست ، اما تخت و میز و کمد داری اینجا .. نمیدونم خوندن بلدی یا علاقه ای به اینکار داری یا نه اما توی اتاقم کتابای زیادی هست ..
بکهیون چیزی نگفت اما سرشو تکون داد .. 
ـ متاسفم ، میترسونمت؟ .. با من خیلی کمتر از جونگین حرف میزنی..!..چان نمیخواست لحن کلامش معترض باشه ، اما شد .. گونه های بکهیون از خجالت سرخ شدن..
اونقدر کلامش صادقانه بود که بکهیون دوباره سرشو پایین انداخت و به پاهاش خیره شد..
ـ "تو... "..بک زمزمه کرد و بعد حرفشو نصفه و نیمه رها کرد و ادامه نداد..
ـ چی؟..متاسفم ولی نفهمیدم چی گفتی..
گربه هایبرید سرشو بالا آوارد و به چشمای چانیول خیره شد..
چانیول با دهن باز از تعجب تو چشماش غرق شد... اونا قطعا دو تیکه طلا بودن ..
ـ خیلی بزرگه..به تختش اشاره کرد و روش نشست .. سعی کرد سکوت چان رو نادیده بگیره..
چانیول انتظار همچین جوابیو نداشت اما با حرفش خنده ی کوتاهی کرد..
گوشای بک سمت صدای خندش تیز شدن .. از نظر اون این خنده واقعا عجیب و غریب بود .. 
نمیخواست قبول کنه اما تا حالا خنده ی این غول درازو هیچ جا ندیده بود ..انگار فقط مختص همین غول بود و اگه مال کس دیگه ای میشد ، زیاد جالب از آب در نمیومد..
خوشتیپ؟ 
آره اینو میدونست که اون دراز خوشتیپه اما این معنی خاصی نداشت .. ! صاحب قبلیش هم خوشتیپ بود..
معلوم بود که یکمی تحریک شده ..!..اوه..اون یه احمق بود که اینو دوست داشت و حتی میخواست به زبون بیاره.. اما نتونست ..
خونه ی قبلیش یبار خیلی اتفاقی یه گلدون شکسته بود.. تنبیهش یه ضربه بود.. یه ضربه درست روی چشم چپش که باعث شد بینایی چشمش کم و کمتر بشه.. 
ازین نقص متنفر بود.. ضعیف بودنشو به رخش میکشید..
نمیخواست دوباره تنبیه بشه..
چانیول به سمتش خم شد ، دستشو سمت موهای بکهیون برد که بهمشون بریزه.. اما هایبرید کوچولو واکنش نشون داد و با سرعت نور جابجا شد..
فریاد کوتاهی کشید و دست چانیولو با پنجه های کوچولوش خراش داد..فقط میخواست ضعفشو بپوشونه و چشم آسیب دیدشو که به سختی میتونست باهاش جایی رو ببینه ، از صدمه ی بیشتر حفظ کنه..
چان روی دستش احساس سوزش کرد و شوکه به خونی که از خراش عمیق روی دستش میچکید ، خیره شد..
بکهیون از عصبانیت میلرزید و رگه های طلایی توی چشماش که حالا پررنگتر شده بودن ، چان رو یاد شعله های اتیش مینداختن..
ـ من حیوون خونگیت نیستم ، جرئت نکن که به من دست بزنی.. توی صورت چان فریاد زد..
چانیول شوکه تر از اونی بود که بتونه عصبانی بشه .. فقط با تعجب و شوک به گربه هایبرید روبروش خیره شد..
ـ متاسفم ، منظوری نداشتم .. چان زیر لب زمزمه کرد  و بکهیون که حرفشو باور نکرده بود ، با چشمای باریک شدش بهش زل زد..
ناشیانه یه قدم به عقب برداشت و تازه اونموقع بود که سوزش دستشو حس کرد..
ـ میرم دستمو تمیز کنم ..اینو گفت و دستشو بالا برد و نگهداشت..
بک نگاهشو سریع گرفت و درحالیکه سعی میکرد چان رو نادیده بگیره ، به گوشه ای ترین نقطه ی تختش خزید..
‍با وجود اینکه چانیول کسی بود که صدمه دیده بود ، اما حس بدی سراغش اومده بود ..بکهیون از بودن آدما ، اطرافش ، خسته شده بود و همین افکار باعث شدن چان دندوناشو محکم روی هم فشار بده..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ مرغ دوست داری؟.. سوالی بود که چان بعد از انجام کارش و  برگشتن به اتاق بکهیون ازش پرسیده بود..
سر بک بالا اومد.. چشماش برق زدن.. و بعد خیلی سریع با چهره ای سرد و بی روح سرشو تکون داد..
چان خوشحال شد.. حداقل تونسته بود غذایی پیشنهاد بده که اون دوست داره..
ـ میرم شامو آماده کنم .. میتونی همینجا بمونی ، یا توی خونه گشتی بزنی ، هووم ؟
بکهیون سرشو آروم تکون داد و چان از اتاقش خارج شد و درو آروم بست..
بعد از اینکه تنها شد ، چند لحظه با دستاش صورتشو پوشوند .. هم ناراحت بود ، هم به شدت میترسید..
گوشاشو چنگ زد و کشید و گذاشت صدای هق هقش فضای اتاقو پر کنه .. 
اگه فقط یه آدم بود نه یه هایبرید ، موقعیت الانش این نبود  .. 
صاحب نداشت و میتونست برای خودش یه مرد آزاد باشه ..!.. با افکار خودش ، حق انتخاب و قوانین خودش ..میتونست قوی و شجاع باشه .. 
اشک هاش به آرومی روی گونه هاش سر خوردن  و با جمع شدن دوبارشون توی چشمهاش دیدشو تار میکردن.. 
فرقی نداشت چقدر به چشم هاش چنگ بزنه و اشکهاشو پاک کنه ، اونا همیشه پشت پلکاش آماده ی ریزش بودن و بهش یاداوری میکردن که اون کیه و ارزشش چقدره ..!!
.................
چانیول توی آشپزخونه ایستاده بود و کارش تقریبا تموم شده بود .. 
به باند کوچیکی که دور دستش پیچیده بود ، نگاه کرد ..خراش عمیقتر ازونی بود که فکر میکرد .. 
نمیخواست  بخاطرش کارشو حتی یه روز عقب بندازه .. 
آه کشید ..فقط میتونست خودشو سرزنش کنه ..
براش عجیب نبود که گربه هایبریدِ توی اتاق از لمس شدن فرار میکنه .. 
و اون چقد بی ملاحظه شده بود که میخواست موهاش رو لمس کنه ..آه.. صاحب قبلیش اونو بدون دلیل تنبیه کرده بود و حالا اون داشت به علایقش فکر میکرد !؟.. 
بوی غذای آماده شده اونو از فکر بیرون کشید و باعث شد لبخند کمرنگی رو لباش شکل بگیره ..امیدوار بود غذایی که درست کرده ، یه عذرخواهی برای کارش باشه.. 
باوجود اینکه هم خونه ای داشتن براش یکمی سخت بود اما حالا فقط راحتی بکهیونو میخواست ..
میزو آماده کرد و قبل اینکه از آشپزخونه بیرون بره ، هایبرید کوچولو رو توی آشپزخونه دید.. 
چشماش بخاطر گریه ی زیاد قرمز شده بود و موهاش بهم ریخته تر از قبل بود.. 
بهش لبخند زد و اشاره کرد بشینه .. "شام آماده اس".
بکهیون گشنه تر از اونی بود که غذا رو رد کنه .. 
یکی دیگه از تنبیه های احمقانه ای که صاحب قبلیش بی دلیل روش پیاده کرده بود این بود که از دو روز پیش تا الان چیزی نخورده بود و دلیل اینکه خونه ی اون عوضی رو بهم ریخته بود ، همین بود ..
اونموقع تئوریش این بود که تا میتونه توی خونش خرابی به بار بیاره .. بنظر انتقام شیرینی میومد .. !
چان به گربه هایبرید روبروش که با اشتها غذاشو میخورد نگاه کرد ..خیلی گرسنه بنظر میرسید .. 
اون حتی قبل اینکه چان شروع کنه ، ته بشقابشو درآوارده بود .. 
چشماش حالا طلاییِ آروم و مسخ کننده ای بودن .. اونا قشنگی خاصی داشتن .. 
چان متوجه سوالش که با نگاهش پرسیده بود ، شد .. هنوزم گرسنه بود .. 
بشقاب دومش که جلوش قرار گرفت ، با ولع خورد و خیلی زود دوباره خالیش کرد ..
چان خوشحال بود که حداقل غذا زیاد درست کرده ، و بکهیون تا زمانیکه بشقاب چهارمشو خالی نکرده بود ، دست از خوردن نکشید .. 
و حالا که تقریبا سیر شده بود با زبون صورتی و کوچولوش بشقابشو لیسید ..چانیول نمیتونست بفهمه که اون زبون بیشتر شبیه یه گربه اس یا یه آدم ..؟ .. 
چشماشو چند لحظه بست و سرشو برای دور کردن این افکار تکون داد .. 
چشماش که باز شد ، متوجه نگاه گربه هایبرید شد..چشماش دیگه سرد یا حتی خشنم نبودن .. 
"غذام معجزه کرده" ،چیزی بود که اون لحظه از ذهنش گذشت. 
بک به بشقابش نگاه کرد و بعد مردد به چانیول زل زد .. چان با لحن ملایمی گفت : بشقابارو میشورم ، میتونی روی کانتر بشینی ..
این حرفش از اضطراب بکهیون کم کرد  .. اما روی کانتر که نشست ، دوباره مضطرب شد .. 
مطمئن نبود که بعدش چی در انتظارشه .. 
این مردو هنوز نمیشناخت .. اون میتونست حتی دو برابر بیشتر از صاحب قبلیش بی رحم تر باشه .. 
با ابن وجود چیزی راجب لبخند چانیول بود که بک نمبدونست چیه اما باعث میشد بهش اعتماد کنه ...صدای خمیازه ی بلند چان اونو از جا پروند ..
ـ روز طولانی ای بود .. چیزی راجبت نمیدونم .. اما الان خیلی خستم ..چطوره یکم بخوابیم ؟ .. لبخندی زد که متقابلا لبخند هم دریافت کرد .. 
چانیول که سمت اتاقش رفت ، بک میتونست قسم بخوره که قبل از بسته شدن در اتاق ، 
توی تاریکیِ راهرو ، شب بخیر گفتنشو شنید و بعد صدای بسته شدن در اتاقش تنها صدایی بود که سکوت خونه رو شکست ..

I'm Not Your Pet 🐈Where stories live. Discover now