7

1.2K 332 15
                                    

هایبرید کوچولو آهی کشید و روی تخت چرخید ..به پشت خوابید و دستاشو روی شکمش گذاشت ..چشمای طلاییش کاملا باز بودن و به سقف خیره شده بود ..
ساعت چهار صبح بود .. نور چراغای بیرون ، روی دیوار اتاق افتاده بود و بک هنوز نتونسته بود بخوابه ..
"بکهیونو میخرم" .. این جمله از ذهنش گذشت و باعث شد با عصبانیت خُرخُر کنه .. اون صدا مدام توی سرش میپیچید .. انگار که ضبط شده بود و هِی ریپیت میشد ! :/
فکر کرده بود چان با بقیه فرق داره اما اشتباه میکرد ..
حالا که اون تصمیم گرفته بود به آدمای اطرافش اعتماد کنه ، اونا بهش پشت کرده بودن ..!!
چان از اول متفاوت بود !!
بهش توجه نشون میداد .. باهاش گرم و مهربون بود و مثل حیوونای خونگی رفتار نکرده بود :/ .. و وقتایی که چان دوروبرش بود ، پروانه ها ، تو دل کوچولوش بیشتر وول میخوردن و هیچوقتم قصد نداشتن متوقف بشن ..
دوباره آهی کشید ..
چشماش سنگین شده بودن اما فکراش اجازه نمیدادن بخوابه ..
"مطمئن باش بک ..ما باهم دوستیم " .. از ذهنش گذشت ..
مشتای کوچولوش باز شدن و ازونجایی که اعصابش بیشتر تحریک شده بود ، به ملافه ی زیرش چنگ زد ..
"دوستا همدیگرو نمیخرن ! دوستا وقتی بهشون احتیاج داری ، کمکت میکنن ! ".. با حرص زیر لب زمزمه کرد ..
اول که اون حرفارو شنید ، دهنش قفل شده بود .. به هرحال حقیقت این بود که اون هیچ دوستی نداشت ..
تا جاییکه یادش میومد ، فقط با صاحب قبلیش زندگی کرده بود و تنها خاطره ای که ازش داشت همون قلاده ای بود که روز اولی که اومده بود اینجا چان از گردنش باز کرده بود ..
اون هیچ دوستی نداشت ..
هیچ تفریح و سرگرمی ای نداشت ..
و هیچ چیزی وجود نداشت که خوشحالش کنه ..
چانیول ازش چی میخواست ؟؟ .. اون احمق نبود .. راجب قاچاقِ هایبریدا و اینکه بعنوان برده ی س.ک.س فروخته میشدن شنیده بود !! .. میدونست اونه که زیادی چانو بغل میکنه اما این ب معنیِ این نبود که برای س.ک.س مشتاقه !! ..
بغل کردنِ چان درست مثل سر کشیدن یه لیوان قهوه ی داغ هم بهش آرامش میداد و هم گرم و شیرین بود ..
به نور روی دیوار چشم غره رفت ..شاید اگه اون خاموش میبود ، میتونست بخوابه و فکر نکنه !!..
به شکم چرخید .. ناله ی ضعیفی کرد و پتو رو تا روی سرش بالا کشید ..
ـ هی بکی نمیتونی بخوابی؟؟
بک توجهی نکرد ولی دیگه تکون نخورد ..دعا میکرد که لوهان زودتر بخوابه ..اما هیچیوقت کارا اونطور که انتظار داشت پیش نمیرفتن ، حتی الان ..
گربه هایبریدِ دیگه از روی تختش پایین پرید و کنار بک نشست .. دستاشو دور کمر بک حلقه کرد و باعث شد حس خفگی بهش دست بده ..
ـ میدونم بیداری بک ..
دم بک آروم تکون خوردو لوهان آه کشید .. این تنها جوابی بود که نصیبش شده بود ..
ـ چان بنظر ناراحت میومد !!
ـ البته که ناراحت بود .. بالاخره پولِ زیادی داره برای خریدنم میده !! .. بک تقریبا داد زد ..
لوهان نشست و بکهبونو مجبور کرد کنارش بشینه ..
موهای سیاهش بهم ریخته شده بودن ..و کلافه و عصبی بنظر میرسید ..
لوهان نگاهِ آبیشو به چشمای بک دوخت که طلایی چشماش حالا توی تاریکی خاکستری بنظر میرسیدن ..
ـ نمیفهممت ..
ـ چی؟
ـ نمیفهمم چرا داری به چان آسیب میرسونی؟
دهن بک باز و بسته شد اما حرفی نزد .. انگار کلمه ها گم شده بودن ..
لوهان بهش نگاه کرد ..
ـ من بهش آسیب نرسوندم .. با لجبازی گفت و دمشو عصبی تکون داد ..
ـ تو اینکارو کردی بک .. چشمای خیسشو دیدم !!
بک با هر کلمه ای که از دهنِ گربه هایبریدِ روبروش بیرون میومد ، حالش بدتر و بدتر میشد ..
ـ خــفــه شـــــــــــو .. داد زد و سعی کرد قبل اینکه لوهان از دستش فرار کنه ، جلوی دهنشو بگیره اما نتونست ..
ـ تو با اون بد رفتار کردی .. بهش آسیب زدی بک .. من نمیتونم بفهمم چرا !! .. لوهان معمولا میخندید اما الان اخم کرده بود و انگار اخماش قصد رفتن نداشتن ..
ـ اون قولشو شکست .. بک گفت و سرشو پایین انداخت ...
ـ چه قولی ؟
ـ اون قول داد که ما باهم دوستیم .. قول داد که باهام مثل یه آدمِ عادی رفتار میکنه نه حیوونِ خونگیش که بدرد نخورم هست !! ..  بک گفت و کلمه ی حیوون رو با انزجار فریاد زد .. :(
اخم لوهان غلیظ تر شد و به تخت تکیه داد ..
ـ و دقیقا چه عیبِ کوفتی ای توش هست اگه حیوونِ خونگیش باشی؟؟ .. عصبی پرسید و منتظر جواب شد
سر بک بالا اومد و به چشمای هایبرید روبروش زل زد ..
ـ بنظرت این وحشتناک نیست که صاحب داشته باشی ؟ .. شوکه پرسید ..
لوهان لبخند کمرنگی زد ..
ـ حیوونِ خونگی بودن ، فقط معنیش این نیست که اون آدم صاحبته بک !! ..معنیش اینه که بهت توجه میشه .. دوست داشته میشی .. معنیش اینه تو یه دوستی داری که مراقبته و مواظبه که برات اتفاقی نیفته .. نمیدونم این کجاش وحشتناکه !!! ..اینکه به کسی احتیاج داریم تا ازمون مراقبت کنه ، این معنیو نمیده که بی مصرفیم .. ما بهشون نیاز داریم بکهیونی .. درست مثل یک دوست .. مثل همین که ما بهم احتیاج داریم ..
لوهان گفت و دست بکهیونو گرفت ..
ـ اما اون مبخواد منو بخره !! ..بک نالید .. حتی ضعفِ صداش هم مشخص بود و بک ازین ضعف متنفر بود ..
ـ نه بک اون فقط میخواد ازت محافظت کنه ..
چشمای بک با حرف لوهان گشاد شدن و گوشای کوچولوش آویزون ..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ مطمئنی مشکلی نیست ؟
ـ اون کاغذارو فردا امضا میکنه دیگه آره ؟
ـ چانیول !
ـ کیونگسو !
کیونگ آهی کشید و به دوست پسرش نگاه کرد تا حداقل اون کمکش کنه ..اما چقد بد که جونگین روی مبل کوچیک مغازه خوابش برده بود ..
بعد اینکه گربه هایبریدا مکالمه اونارو شنیده بودن ، همه چی به طرز عجیبی پیش رفته بود..
بک با سرعت دویده بود توی اتاق لوهان  و اصرارای چان برای رفتن باهاش رو نادیده گرفته بود .. و هرچند لوهان سعی کرده بود قانعش کنه اما فایده نداشت ..
چان تا قبل این اتفاق حالش خوب بود ولی حالا شونه های افتاده و چشمای خالیش نشون میدادن که اون شکسته ..
ـ مطمئنی مشکلی نداری ؟؟ ..کیونگ دوباره پرسید و بیشتر اخم کرد ..
چان آهی کشید و دستاشو توی جیبش فرو برد ..
ـ اون بهم اعتماد کرد و من بدترین کارِ ممکن رو باهاش کردم !! .. جوری رفتار کردم که انگار صاحبشم !!
ـ چان تو اینکارو کردی تا ازش محافظت کنی .. اینا باهم فرق دارن ..
ـ اینطور به نظر میرسه ؟؟ .. حسم وحشتناک بده .. نگاهش مثل چاقو توی قلبم فرو رفت کیونگسو .. :(
کیونگ دوستش رو بغل کرد "  برو خونه چان .. دوش بگیر و یکم بخواب هووم ؟ .. حال بکهیون فردا بهتر میشه و اونوقت شاید تونستین دوباره از اول شروع کنین ، باشه ؟؟ " .. زمزمه کرد ..
چانیول سرشو تکون داد .. از مغازه بیرون رفت و سمت ماشینش قدم برداشت ..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بکهیون به زنِ روبروش نگاه کرد .. یکی از صاحبای قبلیش .. بینیشو جمع کرد و روشو برگردوند .. یادش رفته بود ، اونم از کساییِ که ازش متنفره !
وقتایی که شوهرش اونو مجبور میکرد کارای سخت و بیش از حد توانش انجام بده ، اون کسی بود که بخاطر اشتباهات بک توی کاراش توی گوشش میزد ..
در واقع بک خدمتکار شخصیِ اون زن بود !!
براش غذا میپخت ، و چیزایی که لازم داشت رو از مغازه میخرید اما الان متعجب بود که چرا پیشنهاد فروش اونو قبول کرده !! ..
خب البته که اون زن دیوونه ی پول هم بود و پولی که قرار بود چان بهش بده خیلی زیاد بود .. پس خیلی هم نباید تعجب میکرد .و
بک آهی کشید و با دمش بازی کرد ..
عصبی به کاغذایی که اون زن با سرعتِ تمام امضا کرد نگاهی انداخت ..
زن سرشو بالا آوارد به چان نگاه کرد و قبل اینکه پاکت پولو ازش بگیره یه باره دیگه ازش تشکر کرد ..
زیر چشمی به بک نگاه کر اما حرفی نزد .. بک نمیتونست معنی نگاهش رو بفهمه .. و البته اهمیتی هم نداشت ..
دیگه مال اون نبود ..
بالاخره از مغازه بیرون رفت و ماشین سیاه رنگش از دیدرس خارج شد ..
ـ بکهیون .. چان گفت و بک نگاهش کرد ..
ـ بریم خونه ..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ میشه یه چیزی بگی .. چان گفت .. سکوتِ غیرعادی ماشین داشت خفش میکرد ..
گربه هایبرید بهش نگاه کرد .. زیر چشماش پف کرده بود و رنگش پریده تر از همیشه بود ..
ـ مثلا چی؟؟ چی اجازه دارم بگم ؟؟ .. بکهیون گفت اما به محض دیدن صورت عصبیِ چان از حرفش پشیمون شد ..
ـ بک لطفا ..اینجوری نکن .. چان زمزمه کرد
ـ لطفا چی ؟ .. نه بهم بگو !! .. تو منو خریدی ، نخریدی ؟؟ .. کلمه ها از دهنش خارج میشدن قبل اینکه بک بتونه جلوشونو بگیره ..
دستاش مشت شده بود و بدنش میلرزید .
چان زد روی ترمز و ماشین یهویی متوقف شد ..
ـ چکار میکنـــــــــی ؟؟ .. دقیقا وسط جاده ایــــــــم ..بک با گریه داد زد و با وحشت به ماشینایی که از نزدیکشون رد میشدن ، نگاه کرد و بعد روش رو برگردوند سمت دیگه ..
چشماش که به چانیول افتاد ، آروم شد ..
چشمای قهوه ایش خالی از هر حسی و البته خسته بودن ..
ـ جوری رفتار نکن که انگار دشمنِ همیم بک .. ما باهم دوستیم .. فقط .. لطفا !! .. چان التماس کرد و بک حس کرد الانه که بزنه زیر گریه ..
ـ باشه .. با صدای ضعیف و خش داری زمزمه کرد و سعی کرد جلوی اشکاش رو بگیره ..
قبل از اینکه ماشین دوباره وارد جاده بشه ، چان آه بلندی کشید و باعث شد قلب بک تیر بکشه ..
هرچند خودش هم دلیلش رو نمیدونست ..

ووت و كامنت يادتون نره 💜🦋

I'm Not Your Pet 🐈Where stories live. Discover now