[ 6 ]

472 88 248
                                    

⭐Vote⭐

| ما نرمال نیستیم و روابطمون هم مثل ما... |

!🚫•_• warning •_•🚫!
.
.
.

وارد اتاقش که میشم، دیگه مثل دفعه اولِ لحظه ی ورود به خونه، بادیدن چیزی که روبه رومه شگفت زده نمیشم!
بااین حال صحنه ی جالبیه برای تماشا کردن و من همینطور می ایستم و گوشه به گوشه ی این اتاق شلوغ ولی درعین حال مرتب رو از‌نظر میگذرونم.

« خب نظرت چیه؟ اینجا چطوره؟ »

اون همیشه دررابطه با نظرات بقیه کنجکاوه و دوست داره بدونه بقیه درباره ی کاراش چه فکری میکنن!

ساده جواب میدم :

« خلاقانه! »

صدای خندش رو میشنوم و منم لبخندی میزنم‌.
به یاد میارم کلی چیپس و بستنی توی بغلم دارم که باید یه جایی بزارم!

« خب کجا میشینیم؟ »

و با چشم به چیزای توی دستم اشاره میکنم.

دیوید به زمین اشاره میکنه و میگه :

« بزارشون اونجا »

سری تکون میدم و بسته هارو روی زمین رها میکنم.

« میرم لیوان و یخ بیارمو یه سرم به دیانا بزنم! »

دیوید با نیشخند میگه. کوتاه میخندم و میگم :

« اذیتش نکن! »

صدای خندش رو وقتی از اتاق خارج میشه میشنوم. دیوونه ای نثارش میکنم و به اطراف اتاق نگاهی گذرا میندازم.

متوجه ی کتابخونه ی نه چندان کوچیکش میشم!
اون هم مثل من عاشق دنیای کتاب هاست بااینکه اصلا بهش این موضوع نمیخوره!
درواقع، اون از اون آدماییه که آخرین چیزی‌ که میتونی دربارشون تصور کنی، دیدنشون درحال خوندن یه کتابه!

وایسا ببینم...
اون کتابارو براساس رنگ چیده؟ واقعا چه حوصله ای!!!
اون کتابخونه، تنها بخش کاملا مرتب خونه ست! یا باید از توجه زیاد باشه، یا بی توجهی زیاد...!

به سمتش میرم و عناوین کتابهارو از نظر میگذرونم که یکهو متوجه ی یه عنوان به شدت آشنا میشم :

'In Search of Freedom'

لبخندی با فهمیدن این واقعیت روی لبهام میشینه‌.

کتاب رو از بین کتابهای دیگه جدا میکنم و از قفسه خارج میکنم.
یه احساس تعلق و افتخار توی وجودم میپیچه...

کتاب رو باز میکنم و بعداز ورق زدن دوصفحه ی اول، چشمم به این جمله میخوره :

Don't Forget Me [ L.S / Z.M ]Where stories live. Discover now