[ 12 ]

414 70 256
                                    

⭐Vote⭐

| گاهی وقتا آدما، فقط نیاز دارن که درک بشن... |

اون لحظه ای که وارد این خونه شدم، یا حتی اون لحظه ای که وارد اتاق خواب دیوید شدم، هیچوقت فکرش رو نمیکردم که هنوزم این خونه، چیزی برای متعجب کردن من براش باقی مونده باشه!

ولی حالا، این منم! کسی که توی چهارچوب در، با وجود حملِ وزنِ جسمی که در دست داره و دچار یه سنگینی خفیفه، ایستاده یا بهتره بگم خشک شده و بااین حال، یه تفاوت عظیم توی این خشک شدن حالِ حاضرم وجود داره و اونهم تفاوت این حقیقته که اینبار، برعکس دفعه های قبل، از شدت نرمال بودن صحنه ی پیش روم دچار شگفتی شدم!

مسئله اینجاست که هیچوقت انتظار یه همچین صحنه ای_تااین حد عادی!_توی خونه ای که نه تنها خودش بلکه اهالیش هم بویی از عادی بودن نبردن، نداشتم!

این اتاق تمام چیزی بود که میشد توی هر خونه ی دیگه ای پیدا کرد...
دیوارایی که به رنگ آبی کمرنگ بودن و همینطور در کمال حیرت، تمیز و خالی! طوری که به نظر میومد از دست دیوید به خوبی قسر در رفتن و نجات پیدا کردن و میشد گفت هنوز، تبدیل به دفتر نقاشی اختصاصی دیوید نشده بودن!

سقف، برعکس دیوار ها، به رنگ طوسی ملایمی بود و باقی وسایل هم تلفیقی از همین رنگ با چاشنی یه رنگ شیری یا مشکی بودن.

همه چیز در عین سادگی، سلیقه ی خاص و منحصر به فردی رو به تصویر میکشید که میدونستم تنها از دیانا برمیاد و حتی دیوید هم، با وجود اینکه به خوبی با هارمونی رنگها آشناییت داره، نمیتونست به این خوبی آرامش رو تو فضای اون اتاق حاکم کنه!

آرامشی که توسط رنگهای طوسی ملایم و آبی کمرنگ به وجود آدم تزریق میشد و کاملا دارای ویژگی های استاندارد یه اتاق خواب کاملا نرمال و معمولی و درنهایت، خوب و پراز انرژی مثبت بود!

" همه ی اینها برای یه اتاق مهمان ساده، زیادیه و مشخصه که برای انتخاب وسایلش کلی سنگ تموم گذاشتن! "

« خب... خیلیم بد نیست! نه؟ »

با شنیدن صداش، حس میکنم که فورا حباب افکارم میترکه و من رو به خودم میاره. و دقیقا همون لحظه ست که من متوجه میشم دستام بیشتراز این، تحمل نگه داشتن اون جعبه رو ندارن!

خم میشم و همونطور که جعبه رو روی زمین، یه جایی نزدیک به در میزارم و سعی میکنم اینکارو با کمال احتیاط انجام بدم، چون هیچ ایده ای ندارم که وقتی تو اوج اعصبانیت درحال جمع کردن وسایلم بودم چه چیزهایی رو توش ریختم، به دیوید نگاهی میندازم که اونهم آخرین جعبه رو روی میز تحریر اتاق میزاره و کمی جابه جاش میکنه تا از امن بودن مکانش و صدمه نرسیدن به محتویات داخلش اطمینان پیدا کنه و به محض خلاص شدن از سنگینی اون جعبه روی دستهام، نفس راحتی میکشم و جواب سوال نصفه نیمه ای که پرسید رو، در همون حال که دوباره به اطراف نگاه میکنم و اونهم کنارم دست به کمر می ایسته تا اطراف رو از نظر بگذرونه، میدم :

Don't Forget Me [ L.S / Z.M ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora