[ 8 ]

400 74 282
                                    

⭐Vote⭐

| فکرشم نمیکردم قراره وارد بازی سرنوشت بشم... |

« کِی بیدار شدی؟ »

« خیلی وقت نیست... »

« ساعت چنده؟ »

با تنبلی و خستگی، کش و قوسی میام و از‌ دیویدی که جلوی آینه قدی اتاقش، روی زمین نشسته میپرسم.

« آآااا... ساعت... نمیدونم! »

با بی حواسی جوابم رو میده. چشمامو تو حدقه میچرخونم.

"معلوم نیست اونجا داره چه غلطی میکنه!"

جست و جو گرایانه به اطراف نگاه گذرایی میندازم و وقتی مطمئن میشم کلا چیزی به نام ساعت توی اون اتاق وجود نداره_یا هرچیزی که بتونه زمان رو نشون بده!_بالاخره به این نتیجه میرسم که ناچارم از جام تکون بخورم!

سر جام میشینم و ملافه رو کنار میزنم. انگار تمام حرکاتمو زدن رو دور کند!

« داری چیکار میکنی؟ »

خودمو تا لبه ی تخت میکشونم و بعد خم میشم تا شلوارمو که همون پایین تخت افتاده رو بردارم.

همچنان بی حواس جوابم رو میده :

« دارم.‌‌.. دارم اینو... اه لویی چقدر سوال میپرسی! کوری مگه؟ دارم کِرِم میزنم! »

یه ابرومو بالا میبرم و دست نگه میدارم

« کرِم؟ »

بهش نگاه میکنم
پشت به من چهار زانو جلوی آینه نشسته و میتونم یه مقداری از چهرش رو از‌ تو آینه ببینم.

و حالا که دقت میکنم، داره با دستش یا شایدم یه چیزی که تو دستشه، یه چیز دیگه رو_ترجیحا مایع!_ به صورتش میماله!

"خواهش میکنم نگو که داری آرایش میکنی!!!"

« آره کرٍم »

« کرِم برای چی؟ »

برای گرفتن جوابم اصرار میکنم. دست از کار میکشه و از‌ تو آینه نگاهم میکنه

« این دوسال دوری روی حافظت تاثیر منفی داشته لویی! »

گوشیمو از تو جیب شلوارم درمیارم و همونطور که قفلش رو میزنم میپرسم :

« منظورت چیه؟‌ »

"ساعت یازده شد؟ شعت! یکمی زیاد خوابیدیم... ولی بدم نیست! یه راست میریم ناهار میخوریم.."

Don't Forget Me [ L.S / Z.M ]Where stories live. Discover now