⭐Vote⭐
| فکرشم نمیکردم قراره وارد بازی سرنوشت بشم... |
« کِی بیدار شدی؟ »
« خیلی وقت نیست... »
« ساعت چنده؟ »
با تنبلی و خستگی، کش و قوسی میام و از دیویدی که جلوی آینه قدی اتاقش، روی زمین نشسته میپرسم.
« آآااا... ساعت... نمیدونم! »
با بی حواسی جوابم رو میده. چشمامو تو حدقه میچرخونم.
"معلوم نیست اونجا داره چه غلطی میکنه!"
جست و جو گرایانه به اطراف نگاه گذرایی میندازم و وقتی مطمئن میشم کلا چیزی به نام ساعت توی اون اتاق وجود نداره_یا هرچیزی که بتونه زمان رو نشون بده!_بالاخره به این نتیجه میرسم که ناچارم از جام تکون بخورم!
سر جام میشینم و ملافه رو کنار میزنم. انگار تمام حرکاتمو زدن رو دور کند!
« داری چیکار میکنی؟ »
خودمو تا لبه ی تخت میکشونم و بعد خم میشم تا شلوارمو که همون پایین تخت افتاده رو بردارم.
همچنان بی حواس جوابم رو میده :
« دارم... دارم اینو... اه لویی چقدر سوال میپرسی! کوری مگه؟ دارم کِرِم میزنم! »
یه ابرومو بالا میبرم و دست نگه میدارم
« کرِم؟ »
بهش نگاه میکنم
پشت به من چهار زانو جلوی آینه نشسته و میتونم یه مقداری از چهرش رو از تو آینه ببینم.و حالا که دقت میکنم، داره با دستش یا شایدم یه چیزی که تو دستشه، یه چیز دیگه رو_ترجیحا مایع!_ به صورتش میماله!
"خواهش میکنم نگو که داری آرایش میکنی!!!"
« آره کرٍم »
« کرِم برای چی؟ »
برای گرفتن جوابم اصرار میکنم. دست از کار میکشه و از تو آینه نگاهم میکنه
« این دوسال دوری روی حافظت تاثیر منفی داشته لویی! »
گوشیمو از تو جیب شلوارم درمیارم و همونطور که قفلش رو میزنم میپرسم :
« منظورت چیه؟ »
"ساعت یازده شد؟ شعت! یکمی زیاد خوابیدیم... ولی بدم نیست! یه راست میریم ناهار میخوریم.."

YOU ARE READING
Don't Forget Me [ L.S / Z.M ]
FanfictionLarry & Ziam "اون چشه؟" سوالی که هرروز از خودم میپرسم!! میدونم که یه روز، جوابشو میفهمم...! . •| WARNING! : دارای مقادیر زیادی صحنه های خاص ؛) و شاید برای شما، آزار دهنده!!! [ +14 ^^ ] روند آپ : "فعلا" نامنظم _K2