[ 9 ]

385 73 322
                                    

🌟Vote🌟

| جرقه ی یه آشنایی کوچیک... |

_وست مینستر، تقاطع چرینگ کراس، نیم ساعت بعد_

« فکر میکردم دیگه نمیخوای باهاش باشی... »

صداش سکوت بینمون رو میشکنه و من با شنیدنش ناخودآگاه فرمون ماشین رو محکم تر میگیرم...!

« نیستم! »

کوتاه جواب سوالی که پرسیده نشده بود رو میدم.
بهش نگاه نمیکردم. نگاهم رو به جلو و چشمام به مسیری که طی میشد دوخته شده بودن

فکر کنم...تو این لحظه، توانایی نگاه کردن بهش ازم سلب شده باشه!

میشنوم که نفس عمیقی میکشه

« لو! تو میدونی که نمیتونی به من دروغ بگی! »

درسته... هیچکس نمیتونه به اون دختر دروغ بگه‌...

"بااین حال تلاشم قابل تحسین بود!"

نگاه گذرایی بهش میندازم و دوباره اون حس پشیمونی مزخرفی که صبح بهم دست داده بود به سراغم میاد...!

« باور کن نمیخواستم... »

مکث میکنم.
نمیدونم دقیقا چطور باید اتفاقی که افتاده رو توجیه کنم! حس بچه ای رو دارم که کار اشتباهی کرده و حالا میخواد خطایی که ازش سر زده رو گردن کسای دیگه بندازه! بااینکه میدونه درآخر قراره خودش توبیخ و تنبیه بشه...

به سمتم خم میشه_تاجایی که کمربند ایمنیش بهش اجازه میده!_و دستشو روی شونم میزاره.
صدای آرومش از‌ اون فاصله ی کم کاملا واضح به گوشم میرسه :

« لویی، میخوام بدونی من اصلا از چیزی که پیش اومده ناراحت نیستم! من قرار نیست بابت تصمیماتت سرزنشت کنم! »

نفس عمیقی میکشم و زمزمه وار میگم :

« میدونم عزیزم... میدونم... من فقط احساس بدی دارم! »

عقب میره و دوباره به پشتی صندلیش تکیه میده اما هنوزم حضور دستش روی شونم حس میشه و سنگینی نگاهش هم همینطور...

« درک میکنم. شاید اگه منم جات بودم به همین میزان احساس خطاکار بودن بهم دست میداد... »

برمیگردم و بهش نگاه میکنم اما مجبورم توجهم رو روی مسیری که توشیم و ماشین های روبه روم نگه دارم.

« توام فکر میکنی کار اشتباهی کردم؟ »

با تردید میپرسم. مکث کوتاهی ایجاد میشه. انگار سعی داره روی جوابی که قراره بده فکر کنه و با دقت کلمات رو انتخاب کنه...
اما در آخر فقط میخنده و با همون حس شوخ طبعی همیشگیش جواب میده :

« چه اشتباهی لویی؟ اینکه باهاش خوابیدی؟ بیخیال پسر... لازم نیست زیاد سخت بگیری! تو آشپزخونه هم تاکید کردم که از این مسئله ناراحت نیستم! چون واقعا اتفاق مهمی نیست! نه اونقدری که تو بزرگش میکنی! »

Don't Forget Me [ L.S / Z.M ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora