پارت حال😍😁
"آقای... کیم نامجون شما الآن چند بار هست که از طرف چند نفر از دانش آموزها مورد شکایت قرار گرفتید ولی این عمل دیگه از انتظار من خارج بود".
"قربان من داشتم مثل همیشه بحث میکردم ولی اون این دعوا رو شروع کرد".
"من واقعا از کارهای تو خسته شدم.پسرم، من برای پدرت احترام زیادی قایل میشدم. تو اصلا اینجوری نبودی. اگر مایل هستی خوشحال میشم دوباره با دوستانت به تیم موزیسین های آیندمون اضافه بشی. هنوز هم دیر نشده".
نمجون با لب های زخمی و خون لخته شده ی روی آن دوباره به سختی دهانش رو باز کرد:
"متاسفم قربان ولی فعلا این کار از من ساخته نیست. وقتشو ندارم".
"چطور شما دانش آموز ها وقت کتک زدن همدیگه رو دارید. به هر حال من حرفم رو زدم و الآن هم مجبورم تو رو برای سه روز از مدرسه اخراج کنم. امیدوارم درس خوبی در این مدت بگیری. چون یونگی برای اولین بار مرتکب این اتفاق شد، بخشیده میشه.هر چند باید خودش رو برای مسابقه ی مهم آخر سال آماده کنه".
نمجون پوزخندی زد.
"اگر اجازه بدید من خارج بشم".
آقای مدیر با دست به سمت در ورودی اشاره کرد و نمجون موقعی که او در حال در آوردن عینکش از کشوی زیر میز بود از اتاق خارج شد.
مدیر همیشه همین قدر حرف میزد. چقدر آدم ها بی رحم و بی احساس هستن. مثل زمانی که مادرش او را ترک کرد. پدرش...حرف های بی احساس آقای مدیر... مثل...مثل وقتی که یونگی گروه را ترک کرد...
ناخودآگاه بغضی بر گلویش نشست و اشکانش دید را از چشمانش گرفت و با یک پلک زدن، بر روی گونه هایش شروع به راه رفتن کردند.
در این مدتی که مدرسه نبود، میتونست مواظب خواهرش باشه و به راحتی به کار پاره وقت خود در رستوران ادامه بده. اصلا شاید تونست اضافه کاری داشته باشه و حقوق بیشتری در مدت زمان کوتاه تر بگیره. در حال فکر کردن بود که متوجه جاری شدن بی اختیار اشک هاش شد.کف دست هاش رو محکم به چشمانش مالید و اطرافش رو نگاه کرد که کسی متوجه این گریه نشده باشه...
"فقط برای یک لحظه نیاز به استراحت دارم. نمیتونم فکرمو جمع وجور کنم... "
خودش را به طبقه ی سوم رساند. درکلاس موسیقی را باز کرد. آن جا خالی بود. پیانوی سفید رنگ گوشه ی کلاس را برانداز کرد و به سمتش رفت. با یک دستش برگه ی توبیخ را در دست گرفته بود و با دست دیگرش بدنه ی پیانو را لمس میکرد. روی صندلی نشست و چند تا از نت های غیر مرتبط را زد.
***
"چرا نمجون نیومد؟ بیشتر از پونزده دقیقست که این جا علاف وایسادیم. زنگ خورد".
"اشکال نداره جیمین...بیا بریم بالا خودش بعدا میاد بهمون خبر میده".
"لعنتی الآن خانم تان می رسه. بهتره زودتر بجنبیم".
جیمین و هوسوک خودشون رو به بالای پله ها رسوندن و همونطور که نفس نفس میزدن صدای موسیقی را از همه جای سالن می شنیدن. اما این بار فرق داشت. فقط صدای پیانو همه جا شنیده میشد. موسیقی دلنوازی با سرعت ریتم های متفاوت که آن را جذاب تر میکرد. در را باز کردند. خانم تان با لبخندی افتخارآمیز به پیانیست نگاه میکرد. اون پیانیست یونگی بود. ولی چطور راضی شده بود یا چه اتفاقی بین او و نمجون افتاده بود؟! دستان یونگی کلاویه های پیانو را به دقت زیر و رو میکرد. بیش تر از ده دقیقه داشت مینواخت و همه را در خلصه ای ناتمام رها کرده بود. هوسوک هنوز محو تماشای یونگی بود که نگاه جیمین به نمجون افتاد. سریع بازوی هوسوک رو نیشگون گرفت. هوسوک با حالت غرولند چهره اش را به سمت جیمین برگرداند. جیمین لبخندی همراه با شیطنت زد و با چشمانش به نمجون اشاره کرد. چشمان نمجون از دستان یونگی حرکت میکرد و سر تا پای او را زیر نظر میگرفت. حتی لبخند او مثل همیشه نبود. شیطنتی همراه آن شده بود که باعث تعجب می شد. خیلی طول نکشید که یونگی پیانو را رها کرد. کمی خسته شده بود. سرش را برگرداند و به خانم تان نگاه کرد...
"مثل همیشه بدون تغییر، بدون کم و کاست، شاگرد خودمی.خوشحالم که به این جا اومدی ".
چشم خانم تان به جیمین و هوسوک افتاد و خندید.
"این گروه تکمیل شد.دیگه بهانه نداریم. فعلا یک روز در هفته کلاس دارید.هفته ی بعد میبینمتون تا زمانی که با معاونا هماهنگ کنم ببینم روز بعدی رو کی مشخص کنیم...شما که دیگه آخر کارید به نظرم شروع کنید آهنگ خودتونو بسازید. یونگی، تو قراره این جا بمونی دیگه"؟
چهره ی یونگی بسیار متفاوت از زنگ اول بود. رنگ پوستش روح تازه ای گرفته بود و همانطور که به نمجون نگاه میکرد شروع به خندیدن کرد...
"بله خانم تان..."
***
با صدای ضربه ای از خواب پرید. صندلی پیانو افتاده بود و نمجون نقش زمین شده بود." ساعت چنده؟خوابم برد. عجب خوابی بود. منو توی خوابم ول نمیکنه اگر به خاطر اون تصادف لعنتی نبود هنوزم می تونستم توی چشمای آبی رنگت غرق بشم"
نگاهی به موبایلش انداخت. ساعت کمی از دو گذشته بود و چیزی به زنگ نمونده بود. خودش را جمع و جور کرد و به سرعت از پله ها پایین آمد و بیرون مدرسه منتظر جیمین و هوسوک ماند.
***
"حالت خوبه"؟جانگوک با نگرانی به یونگی نگاه میکرد.
یونگی به همراه او و سول هی به سمت حیاط مدرسه رفتند. دو ساعت به پایان زنگ مانده بود ولی آن ها اجازه ی این را داشتند که بعد از مسابقه به کلاس عمومی ریاضی نروند.
سول هی بدون این که چیزی بگوید روی صندلی تماشاگران زمین فوتبال نشست.یونگی با حالتی گرفته کنار او نشست و جانکوک هم بغلش.
کبودی تازه ای که رنگ نگرفته بود در زیر چشمانش به همراه لخته خونی در کنارلبش چهره اش را گرفته تر میکرد.
جانکوک سکوت را شکست...
"بذار ببینمت .میخوای بریم سمت درمونگاه مدرسه"؟بعد از آن دستش را جلو آورد که به زخم تازه ی روی صورت یونگی دست بزنه ولی او سرش را برگرداند و چشمش به حالت رنجیده و عصبانی سول هی افتاد. یکی از پاهایش را بر روی آن یکی انداخته و دست به سینه نشسته بود و با این که به خاطر دعوای پیش آمده خود را مقصر میدانست عصبانی بود.
"زیاده روی نکردی"؟جانکوک گفت.
یونگی سرش را برگردوند و با این که میدونست جانکوک حرف حق را میزنه شروع به غرغر کرد.
"من زیاده روی کردم یا اون؟عین سگ بهم حمله کرد. باید وایمیستادم دست و پامم بشکونه"؟
سول هی با چشمانی عصبانی به او نگاه کرد. جانکوک که ترسیده بود به یونگی علامت داد.یونگی سرش را برگرداند.
"میدونم...درباره ی قضاوتی که راجبت کردم معذرت میخوام ".
"یونگی تا الآن اینجوری ندیده بودمت. یکم خشمتو کنترل میکردی ماجرا به این وضعیت ختم نمیشد.پسر بیچاره سه روز اخراج شد میفهمی"؟
یونگی پوزخندی زد.
"پسر بیچاره؟ اون مرتیکه از همه ی کاراش قصد و نیت داره.".
"اون فقط بهم پیشنهاد داد و فکر نکنم لازم بود از تو اجازه بگیرم که وارد گروه موسیقی بشم. تازه میتونم برقصم".
جانکوک بدون این که چیزی بگه به آن ها گوش میکرد.
"سول هی بعضی وقتا واقعا نمیفهممت. بعضی وقتا واقعا رو اعصاب آدم میری. اون آدم درستی نیست.اصلا من چقدر خرم.هر کاری دوست داری انجام بده. راست میگی.به من چه ربطی داره اصلا؟ تو آزادی هر کاری میخوای بکنی و من به خاطرت کتک بخورم".
سول هی با اشک پر شده در چشمانش بلند شد و همانطور که شروع به گریه کرد گفت:
"درسته میرم وارد گروه موسیقی میشم.عین تو نیستم که از آرزو هات به خاطر پدر احمقت دست میکشی". و همونطور که این جمله را میگفت از صندلی ها دور می شد.
" پایان پارت سوم "از اینجا به بعد داستان کلی هیجانی تر وقشنگ تر میشه پس امیدوارم دنبالمون کنید.😍😍😘😘😘🙈🙈
یونگی من قراره تو پارت بعدی کلی متعجب بشه🙈🙈😮
لطفا اگه چیزی به نظرتون رسید برای ما کامنت بزارید.
YOU ARE READING
Inside you
Fanfiction"فقط به خاطر یه تصادف؟ چرا دویدی آخه؟ میدونی چیه یونگی فقط به خاطر یه تصادف ازت دست نمی کشم." نمجون توی صورتم گفت. فقط نگاهش میکردم. شاید ازش دست نکشیده بودم ولی خیلی برام جالب بود که برای اون روز متاسفه یابهش فکر میکنه. پس نمجون منم به خاطرش عذاب م...