سلام سلاااام امروز شارژم شدید...امیدوارم شما هم شارژ باشید😍😍😍😵😂😂🤭🤭🤭البته می تونم قیافه هایی که شارژ نیستو با دیدن این جمله تصور کنم😂 توروخدا به خاطر من خوشحال بشید🥺❤
۱۱ آذر وحشتناک ترین هوای سال رو توی تهران داشتیم و این واقعا ناراحت کنندس وقتی توی یک فیکشن درباره ی آسمون آبی رنگ و تمیز حرف زده میشد در حالی که توی تاکسی نشسته بودی و به آسمون بالای سرت نگاه میکردی و نزدیک بود که بالا بیاری...ولی خب گمون کنم دل تنگیم برای آسمون آبی زیاد طول نکشید خوشحالم😭😭😭امیدوارم این آسمون آبی برای مدت طولانی باقی بمونه
خب پیش از شروع پارت باید چند تا چیز بگم...
۱. بابت تاخیر زیاد ببخشید😭😭
۲. میخواستم گیف جذاب بذارم ولی هر کاری کردم نتونستم🥺
۳. ۱۲ آذر تولد جین هیونگ مبارررررک
به مناسبت تولدش یکی از جوک های خودش رو براتون یادآوری میکنم...
جین: میدونین یک گاو چجوری میخنده؟
اعضا: ماااا؟ موووو؟
جین: نه
جین: موهاهاهاهاها
😂😂😂😂وااای بسه دیگه انقدر حرف زدن های بیخود
۴. خب باید ازتون چند تا سوال در رابطه با این قسمت بپرسم که پایان پارت مطرحشون میکنم چون الآن خیلی حرف زدم🤗🤗🤗برو که رفتیم...یونگی حالتی رو احساس میکرد که از هر نوع سردردی بدتر بود. بدنش از بس بی حس شده بود که توانایی تحمل سر به این سنگینی رو نداشت.
قرار دادن انگشتاش توسط ماهیچه های به خواب رفته و شل شده ی دستاش روی سرش تنها کاری بود که میتونست انجام بده و این کار از چشم جانکوک و سول هی دورنموند. درد سرش اول به قدری بود که توانایی درک همه چیز وحتی اینکه کجاست رو براش سخت میکرد.
با دو دستش دوباره محکم شقیقه هاشو فشار داد تاشاید از درد سرش کم بشه. برای چند لحظه توی این حالت بود و بعد جریان خون داخل تمام ناحیه های بدنش حرکت کرد بطوریکه باعث شد همه چیز ذره ذره بطور شفاف تری شکل بگیره و بتونه صدا هارو بشنوه.
قدرت تکلم داشت ولی ظاهرا تنها چیزی که باهاش روبرو میشد چهره هایی بود که با هر جمله ای که به کار می برد درهم میشدن و بهش با تعجب نگاه میکردن.
چشم هاش هر چند ثانیه یک بار با درد ناگهانی شقیقه اش سیاهی می رفت و ناله میکرد:
" میشه بیشتر بخوابم"؟ یونگی با گیجی به پرستاری که کنار سرم ایستاده بود گفت." آقای مین...نه نمیشه بهتره چشماتونو باز کنید و بلند بشید".
" آقای پارک هنوز از دفتر نیومده"؟ یونگی گفت.
سول هی و جانکوک بدون این که چیزی بگن با تعجب به هم نگاه کردن و دوباره چشم های متعجبشون رو به یونگی دوختن.
پرستار که کارش با سرم تموم شده بود ادامه داد:
"عادیه هزیون به خاطر بیهوشیه الآنم باید هوشیار بشه نباید بخوابه. چند دقیقه بعد حالش خوب میشه. فقط ممنون میشم اگر بالش رو تنظیم کنید که یونگی بلند بشه".
بعد همون طور که این جمله رو میگفت همراه با وسایل از اتاق خارج شد.
YOU ARE READING
Inside you
Fanfiction"فقط به خاطر یه تصادف؟ چرا دویدی آخه؟ میدونی چیه یونگی فقط به خاطر یه تصادف ازت دست نمی کشم." نمجون توی صورتم گفت. فقط نگاهش میکردم. شاید ازش دست نکشیده بودم ولی خیلی برام جالب بود که برای اون روز متاسفه یابهش فکر میکنه. پس نمجون منم به خاطرش عذاب م...